لیلا علی قلی زاده

بذر شک

روز هجدهم

نوشتن با یکسری لغات مشخص، مرتب تو را به فضاهایی تکراری سوق می‌دهد. برای تغییر فضا، ذهن به چالش بسیاری کشیده می‌شود.

نوشتن هر روز بر اساس این لغات تکراری گاهی سخت است. دوستی از من دربار‌ی شیوه‌ی نوشتن داستانک‌ها پرسیده بود. با یک کلمه داستان را پیش می‌برم و بعد کلمه‌های دیگر را در دل داستان جا می‌دهم. در پایان متن را چندین بار می‌خوانم. پاراگراف‌ها را جابجا می‌کنم و اگر هنوز آن چیزی نباشد که می‌خواستم، آن را دور می‌اندازم و داستان دیگری را می‌نویسم.

درست مثل جمله نویسی. برای نوشتن یک جمله‌ی خوب، باید جمله‌های زیاید نوشت و بعد همان جمله‌ای که از همه بهتر شده است، را باز هم پس و پیش کرد تا جمله‌ی خوبی از کار درآید.

لغت‌هایی برای شکل‌گیری داستان هجدهم:

داهیانه، بدخیم، دخمه، چاشت، اطوار، ملاحت، نیشتر، تخماق، سگرمه، تصنع، مسامحه، بغرنج، انزجار، ساده‌ لوحانه، بدعنق، خاکروبه، ملتفت و بدگمان

بهروز بی‌جهت به شکوفه بدگمان شده بود.

شکوفه پاک و ساده بود. این بدگمانی ساده‌لوحانه زندگی‌ را به کام هردوشان تلخ کرده بود.

از وقتی اوضاع مالی‌اش روبراه شد، مادرش داهیانه با پاشیدن بذر شک در دلش، او را از شکوفه دور کرده بود.

در آن زمان اصلن ملتفت نبود که مادرش بتواند با حسادت زندگی او را نابود کند.

یاد روزهایی افتاده بود که با مادرش در یک اتاقک شش متری زندگی می‌کرد و چاشتشان آب‌زیکو و نان خشک بود. آشپزخانه مشترکی که با همسایه‌ها از آن استفاده می‌کردند بی‌شباهت به دخمه نبود. بوی تعفن و گوشت فاسد، عطری بود که در فضای آشپزخانه پراکنده شده بود. انگار یکی از همسایه‌ها برای تامین گوشت مورد نیاز خانواده، گربه می‌کشت. خودش لب به هیچ غذای گوشتی نمی‌زد. خوشحال بود که مادرش هم گوشت دوست ندارد. هیچ وقت در حیاط خانه‌شان هیچ گربه‌ای را ندیده بود.

همان روزهای سخت او را مصمم کرده بود که در درس و کسب مقام مسامحه نکند تا اوضاع بغرنجشان را راست و ریست کند. وقتی با شکوفه ازدواج کرد، یک دانشجوی ساده‌ی پزشکی بود. ملاحت و صفای شکوفه، او را به سمتش کشید. مادرش با ازدواجشان مخالف نبود. با هم در یک خانه زندگی می‌کردند. اوضاعش که روبراه شد، برای مادرش خانه‌ای جدا گرفت. همین جدایی‌ باعث انزجار مادرش از شکوفه شد.

نیشتری که مادرش برای زخمی کردن شکوفه برداشته بود، مثل تخماقی کل زندگی‌اش را خورد و خمیر کرد. هر بار که به دیدن مادرش رفته بود، مادرش با سگرمه‌های درهم‌کشیده و قهری تصنعی، خیر و صلاحش را به او گفته بود. گفته بود که زنش جوان است و بر و رویی دارد و این جدایی اشتباه بوده است. ممکن است خدایی نکرده اتفاقی بیفتد و او باید قبل از وقوع واقعه از آن پیشگیری کند.

برای نیشتر سمی کلام مادر، اطوار ملیح شکوفه کارگر نبود. هر تلاش شکوفه برای گرم کردن زندگی‌اش به در بسته می‌خورد. همسرش طلسم شده بود. این طلسم بدخیم، روزگارش را به خاک سیاه نشانده بود. بهروز بدعنق شده بود و به همه چیز با دیده‌ی شک و تردید می‌نگریست. برای رفت و آمدش مرتب بازخواست می‌شد. رفتار همسرش، تاب و توانش را از بین برده بود. از همسرش خواست که برای بهبود زندگی‌شان پیش مشاور بروند؛ اما بهروز مقاومت می‌کرد. حرف‌های شکوفه را مو‌به‌مو به مادرش می‌گفت و مادرش همه‌ی آن‌ها را خاصمانه تفسیر می‌کرد و پسرش را بدگمان‌تر از قبل می‌کرد.

روزی که شکوفه طاقتش تمام شد و از زندگی بهروز رفت. مادرش با خوشحالی خاکروبه‌های باقی‌مانده‌ی خوشبختی پسرش را از گوشه و کنار خانه‌اش جارو می‌کرد.

نوشته شده توسط لیلا علی‌قلی‌زاده

لیلا علی قلی زاده

6 پاسخ

  1. متاسفانه این دوست داشتن ‌ها ی مادرانه که بیشتر اوقات زهری سمی ‌ست
    و مادرها بی‌انکه بدانند و بخواهند ولی هم خود و هم عزیزشان را در آتش می‌سوزانند
    ایکاش معتدل و شاکر باشیم
    خیلی زیبا نوشته بودین مرحبا🌹🌹🌹

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.