لیلا علی قلی زاده

عذاب وجدان

وقتی مجموعه داستان‌های کوتاهی با عنوان نه داستان از خالق ناطوردشت را می‌خواندم، به این فکر کردم که چقدر ساده و روان با شروع یک مکالمه داستان را پیش می‌برد و تمام اطلاعات از دل گفت‌گو‌ها بیرون می‌آید. برای همین تصمیم گرفتم امروز، داستانی بر اساس یک گفت‌و گو بنویسم. داستانی ساده که از دل مکالمات روزمره‌ی دو زن بیرون می‌آید.

دو زن در مسیر هر روزه‌ی پیاده‌روی، آرام آرام می‌رفتند تا دوست دیگرشان هم به آن‌ها ملحق شود. آسمان نیمه‌ابری بود. انوار طلایی رنگ خورشید از میان تکه‌ابرها بیرون آمده و حاشیه ابرها را چون طلا، درخشان کرده بودند. رو به سمت طلوع خورشید از خانه بیرون آمده بودند. منظره‌ی پیش چشمشان، فضایی خالی بود. در واقع تنها فضایی که از دستبرد غول‌های ساختمان‌ساز در امان مانده بود. خورشید خودش را از میان دو ساختمان به کوچه‌ی آن‌ها رسانده بود. یک زن محو زیبایی تکه‌ابرهای شفاف طلایی رنگ شده بود و دیگری در جست‌و جوی کلامی که با آن وزن سکوت را کم کند.

بالاخره در پیچ خیابان، زمانی که خورشید پشت ساختمان‌های بلند گم شد، فریبا سکوت را شکست: «خواب آلودم. لباسم رو تو خواب پوشیدم.»

سمانه هنوز خیره به آسمان و در حال تماشای پرواز پرندگان گفت: «از چشمات معلومه.»

فریبا: دیروزم نشد بیام پیاده‌روی. امروز حسابی تنبل شدم.

سمانه صبح زود بیدار شده بود. به جای پیاده‌روی با ماشین در خیابان‌های شهرک دور دور کرده بود. خودش به فریبا گفته بود که پیاده‌روی نمی‌آید. چیزی برای گفتن نداشت.

فریبا: دیروز اومدین برای خرید؟

سمانه در حالی که به خرید افتضاحش فکر می‌کرد گفت: «اوهوم. با خواهرم اومدیم. خوب نبود. گز کهنه‌ای خریدم. فروشنده سرم رو کلاه گذاشت. برای تست، گز تازه داد، اما وقتی آوردم خونه، دیدم کهنه است.»

فریبا باز در ذهنش به دنبال حرف تازه‌ای بود و سرسری گفت: «آره دیگه.»

قدم‌های بعدی در سکوت گذشت. دو طرف مسیر پیاده‌روی از درختان سبزی پوشیده شده بود که تک‌ و توک، برگ‌هایشان زرد و نارنجی شده بود. مسیر برخلاف روزهای پیش خلوت بود. پیرمرد کت شلوار پوشِ کلاه به سر، عصا زنان، در حالی که زیر لب متلکی به دو زن می‌پراند، پیاده‌روی را از سر گرفته بود.

دو دوست، بی‌توجه به پیرمرد، به راه‌شان ادامه دادند.

مردی با تی‌شرت قرمز و شلوارکی سیاه، با سرعت نور از کنار آن دو گذشت. سمانه فکر کرد کاش مجبور نبود این همه لباس در آن صبح گرم به تن کند. قدم‌هایشان آهسته بود. با وجود قدم‌های آهسته، هنوز دوستشان به آن‌ها ملحق نشده بود.

به غرفه‌های خرید رسیدند. زنی از پشت پرده‌ی کشیده شده به داخل یکی از غرفه‌ها، سرک کشیده بود که صدای سرفه‌ی مردی او را ترسانده بود. سمانه با این‌که ظاهرن حواسش به همه چیز بود؛ اما نه آن زن را دیده بود نه آن صدای سرفه را شنیده بود. ظاهرن تمام حواسش پیش بچه گربه‌ی ملوسی بود که در پیاده‌روی دیروز دیده بود.

فریبا با خنده گفت: «ترسید. خانمه داشت تو غرفه فضولی می‌کرد، با صدای سرفه‌ی غرفه دار ترسید. شب اینجا می‌خوابن.»

سمانه فکر کرد چقدر فریبا حواسش جمع است. باید حواسش را بیشتر جمع می‌کرد.

سمانه این‌بار گفت: «دیروز ناخوش بودم. از کار مادرشوهرم عصبانی بودم. البته خیلی مهم نبود؛ اما ناخوشیم همه چی رو پررنگ‌تر کرده بود.»

فریبا: «چی‌کار کرده بود؟»

سمانه با بغض گفت: «نباید ناراحت می‌شدم؛ اما منم توی این زندگی حق دارم. به من می‌گه پول خودمه. دوست داشتم ببخشم. اخه مبلغش کم نبود که. بعدم اصلن حرف من این نیست که چرا بخشیده. حرف من اینه که یکی قرض می‌گیره باید پس بده. نه اینکه بگه دیگه نمی‌خوام بدم. شوهره این رو نمی‌فهمه با من بحث می‌کنه.»

فریبا باز هم گفت: «آره دیگه. برادرشوهر منم قرض گرفته بود. نمی‌خواست بده. ولی من به مادرشوهرم گفتم. دو روز بعد پول رو ریخت.»

سمانه با ناراحتی گفت: «من همش ملاحظه‌شون رو می‌کنم. از دیروز که این قضیه رو فهمیدم، حالم بده. خیلی هم حالم بده. اصلن بهش که فکر می‌کنم می‌بینم که اینجوری اعتمادها از بین میره.»

بعد یاد دوستی افتاد که هربار که پولش را مطالبه کرده بود گفته بود، هفته‌ی دیگر و بعد دیگر نداده بود و بعد او دیگر دلش نخواسته بود با آن دوست ارتباط داشته باشد. یک دوستی سر پول از بین رفته بود یا آن یکی که اصلن به روی خودش نیاورده بود. یاد دوستانی که پول می‌خواستند و از ترس بازنگشتن پول، گفته بود ندارد و حالا همسرش که به سادگی در حالی که خودشان لنگ بودند، پول قرض می‌داد و موقع برگشت، پولش را پس نمی‌گرفت و به بهانه‌ی خانواده پول را می‌بخشید.

به پایان مسیر پیاده‌روی رسیدند. هنوز از دوست سوم خبری نبود.

فریبا مدام حرف می‌زد. سمانه فقط به آن مبلغی فکر می‌کرد که قرار بود با آن وسایل خانه‌اش را عوض کند و حالا دیگر آن را نداشت. دو سال تمام امروز و فردا کرده بودند. حالا که پول دستشان آمده بود، از احساسات پسر سوءِاستفاده کرده بود و پول را نداده بود. به مبل کهنه و زوار درفته و کابینت‌های آبخورده‌اش فکر می‌کرد. به این‌که به بهانه‌ی خرید خانه، دائم پس‌انداز کرده بود و هیچ وسیله‌ای نخریده بود و حالا به سادگی، آن پول بخشیده شده بود.

وقتی درختان سرسبز تمام شد و خیابان اصلی شروع شد، آن‌ها برگشتند. هنوز از دوست سوم خبری نبود. از کنار غرفه‌های فروش که همچنان بسته بودند، گذشتند و کمی بعد از غرفه‌های فروش، پیکری شل و وارفته درحالی که دست‌هایش از دو طرفش آویزان بود، را دیدند. معلوم بود به زحمت خودش را به پیاده‌روی رسانده است.

مشغول احوال پرسی بودند که زن و مردی جوان از کنارشان رد شدند. فریبا گفت: «همسایتون بود.»

سمانه: کی؟ کدوم همسایه؟

فریبا: آره دیگه همسایه‌ی روبروییتون بود. با شوهرش اومده بود پیاده‌روی.

سمانه اصلن آن دو را ندیده بود. حواسش پیش آن پول بود. هم به همسرش حق می‌داد و هم نمی‌داد. می‌دانست خانواده‌اش هم سهمی از همسر او دارند؛ اما این یک فقره را نمی‌توانست قبول کند. همسرش همیشه‌ی خدا برای‌شان خرید می‌کرد. هفته‌ای هفت روز که به خانه‌شان سر می‌زد، هرچه لازم داشتند تهیه می‌کرد؛ اما این یکی دیگر خیلی زیادی بود. بیشتر با خودش مشکل داشت. فکر می‌کرد کارش اشتباه بوده که آشفته شده است. این حرف‌ها را به دوستش گفته بود که بگوید کارت اشتباه بوده و دوستش این را نگفته بود. با این‌حال از عذاب وجدانش کم نشده بود. یک بخش از قلبش او را مقصر می‌دانست و بخش دیگر قلبش سعی می‌کرد کارش را توجیه کند.

سمیرا که آمد با بالا گرفتن بحث بچه‌ها، می‌توانست در سکوت به رفتارش فکر کند. با سمیرا دیگر از ناراحتی‌اش حرف نزد. دو دوست از روش‌های تربیتی‌شان می‌گفتند. سمانه بین آن دو دوست دیگر بود. فریبا و سمیرا هر دو رشته‌ی روانشناسی خوانده بودند. هر بار که سمانه خواسته بود، در بحث‌شان مشارکت کند، آن‌دو قبل از اینکه او کلام را در ذهنش حلاجی کند، حرف زده بودند و او از گفتن حرفش پشیمان شده بود.

در طول مسیر پیاده‌روی، به تمام جوانب کار فکر کرد. باید از این قضیه به نفع خودش، داهیانه استفاده می‌کرد. نباید این عذاب وجدان و افکار تربیتی که از کودکی در ذهنش شکل گرفته بود، او را از هدفش دور می‌کرد. وقتی به سر کوچه‌شان رسیدند، تصمیمش را گرفته بود. حالا دیگر وقت عوض کردنِ وسایل خانه بود. در این سال‌ها هرچه کوتاه آمده بود و ملاحظه‌ی همسرش را کرده بود، بس بود.

نوشته‌شده توسط لیلا علی‌قلی زاده

لیلا علی قلی زاده

2 پاسخ

  1. چقدر خوب از یک موضوع ساده داستانی به این زیبایی نوشتید. من همیشه دنبال موضوعات پیچیده تر از این حرف‌ها می‌گردم و همین، کا ر را برایم سخت می‌کند. آخه هروز که اتفاق‌های عجیب و غریب رخ نمی‌ده یا به گوش و ذهن من نمی‌خوره تا سوژه‌ای برای نوشتن باشه. کاش کتاب رو معرفی می‌کردید.

    1. بله من همیشه دنبال موضوعات پیچیده بودم. اما با خوندن این داستان‌ها دیدم، لزومی نداره خودمون رو درگیر پیچیدگی کنیم کافیه یک موضوع ساده رو خوب بهش بپردازیم
      این کتاب هم طی این هفته معرفی میشه. فعلن در حال خوندنش هستم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.