لیلا علی قلی زاده

درس‌هایی که از همینگوی می‌توانیم بیاموزیم

ماجرای آشنایی من و همینگوی

ارنست همینگوی، نامی آشنا برایم بود. کتاب پیرمرد و دریا اثر معروف همینگوی را بارها در نوجوانی دیده بودم؛ اما هیچ وقت علاقه‌ای به خواندنش نداشتم. شاید عنوانش بود که جذبم نکرده بود. بیشتر ما ارنست همینگوی را با پیرمرد و دریا می‌شناسیم. شاهکاری که با موبی دیک هرمان ملویل برابری می‌کند؛ اما من ارنست همینگوی را با وداع با اسلحه شناختم.

وداع با اسلحه را به پیشنهاد استادم خواندم. فصل‌های اول برایم ملال‌آور بود؛ اما این‌بار قرار نبود که کتاب را زمین بگذارم. فرق یک خواننده‌‌ی عادی با خواننده‌ای که قصد یادگیری دارد در همین است. او باید کتاب را تا انتها بخواند و شاید چندین‌بار تا درس‌های هر نویسنده را در میان کلمات و جملات یاد بگیرد. بار اولی که وداع با اسلحه را خواندم، حتی نمی‌خواستم درباره‌ی آن حرفی بزنم و در یادداشت شبانه‌ام نوشتم:

« این است بهایی که برای هم آغوشی پرداخت می‌کنی.» این جمله را از کتاب وداع با اسلحه ارنست همینگوی خواندم. تنها جمله‌ای بود که در کل داستان به دلم نشست.(+)

در خوانش دوم، از آن لذت بیشتری بردم. از خواندنش پشیمان نبودم. وداع با اسلحه پایانی زیبا و به یادماندنی داشت.

همینگوی این نویسنده سرشناس برای رمان کوتاه پیرمرد و دریا برنده جایزه نوبل و پولیتزر شد. چه چیزی در نوشته‌های او بود؟ چه درس‌هایی می‌توانیم از او بگیریم؟ قبل از هرچیز لازم است اندکی با زندگی پرفراز و نشیب همینگوی آشنا شویم. زندگی خود نویسنده حرف‌های زیادی برای گفتن دارد و ما می‌توانیم درس‌های خوبی از زندگی‌اش بگیریم.

 

بیوگرافی نویسنده

در اینجا قصد ندارم به کل زندگی همینگوی بپردازم. جیمز ام هاچیسون، قبل‌تر زندگی‌نامه ارنست همینگوی را نوشته است. هرکسی که مشتاق باشد، می‌تواند به سراغ زندگی‌نامه او برود. فقط تا آنجایی که به این مقاله‌ و درس‌های نویسندگی او مربوط است، به زندگی‌نامه‌اش می‌پردازیم.

مسئله اصلی شغل و تجربه است. داشتن تجربه و شغل همانطور که در مقاله از کافکا چه چیز می‌توانیم یادبگیریم؟ به آن اشاره شد، مسئله مهمی است و نباید آن را نادیده گرفت. اگر نویسنده تمام وقت‌ هستید و فکر می‌کنید از پشت میز و زل زدن به رایانه، ایده‌ها به سراغتان می‌آید، سخت در اشتباهید. باید به سراغ همینگوی بروید و ببینید که در کل زندگی‌اش یک‌جا بند نمی‌شد؛ اما خالق شاهکارهای بسیاری بود.

همینگوی در سال‌های ابتدایی نویسندگی، نام مستعار قهرمان را برای خودش برگزیده بود. این نام به طور دقیقی با زندگی مخاطره‌آمیز و پرماجرای او متناسب بود.

در سال‌های پایانی حیاتش همه او را پاپا می‌نامیدند. موفقیت او در فروش کتاب‌هایش، فیلم‌سازان را برآن کرده بود که کارهای او را به روی پرده سینما بکشانند. هرچند که خود او از این‌که این اجازه را به آن‌ها داده بود، پشیمان بود. چون هیچ‌کدام نتوانسته بودند، اقتباس خوبی از نوشته‌هایش انجام دهند. نام پاپا از یکی از همین فیلم‌ها روی همینگوی ماند.

همینگوی در دروران کودکی همراه با پدرش به شکار و ماهی‌گیری در شمال بیشه‌های میشیگان می‌رفت. همینگوی بعدها از این تجربه در مجموعه داستان‌های نیک آدامز بهره گرفت.

در دوران دبیرستان فوتبال بازی می‌کرد و در همان دوران، مشت‌زنی هم آموخت که به آسیب دیدگی مادام‌العمر چشمانش انجامید. به خاطر آسیب دیدگی چشمانش، تقاضاهای مکرر او در جنگ جهانی اول برای پذیرفته شدن در ارتش نافرجام ماند. مشت‌زنی و شور پیروزی، بعدها خمیرمایه بسیاری از داستان‌هایش شد. در خورشید همچنان می‌دمد، پاراگراف اول با معرفی رابرت کوهن که مشت‌زن هم بوده، شروع شد.

در مدرسه ویراستار روزنامه مدرسه بود. بعد از اینکه ارتش تقاضاهای مکرر او را رد کرد. به دفتر روزنامه‌ای در کانزاس سیتی رفت و یک سال به سن واقعی‌اش اضافه کرد و به عنوان گزارشگر جنگی مشغول به کار شد.

و سرانجام در سمت راننده آمبولانس به صلیب سرخ امریکا ملحق شد. در دوران جنگ او به شدت مجروح شد؛ اما این تجربه‌های سخت او را متوقف نکرد. جنگ، تجربه‌های دوران جنگ و پساجنگ بعدها مضمون قسمت اعظم رمان‌های همینگوی را تشکیل داد.

 

از تجربه‌ها و خاطرات شخصی در داستان‌هایش بهره می‌گیرد

همینگوی بدون شک یکی از نویسندگانی بوده که از تمام خاطرات و تجربه‌های خود برای نوشتن داستان‌هایش و ساخت شخصیت‌های داستانش بهره گرفته است. او تجربه جنگ را در کارنامه خود داشت. زانویش در جنگ به شدت آسیب دید. چندین بار زانویش جراحی شد. او این تجربه را در وداع با اسلحه و رنگ‌ها برای که به صدا درمی‌آیند به خوبی به کار گرفت.

پایش تا بالای زانویش به شدت آسیب دیده. یک پا که نداشت و پای دیگر توسط تاندون‌ها و بخشی از شلوارش نگاه داشته شده بود و آن گونه که پدیدار شده بود، پایش جان و نبض داشت و می‌لرزید.

در ساق پاهایم احساس گرمی وخیمی کردم و داخل کفش‌هایم نیز خیلی گرم شده بود. می‌دانستم زخمی شده‌ام .خم شدم و دستم را روی زانویم گذاشتم. زانویم آن‌جا نبود.(وداع با اسلحه)

همچنین در فصل آخر زنگ‌ها برای که به صدا درمی‌آیند، رابرت جوردان قهرمان داستان را در چنین موقعیتی قرار می‌دهد. موقعیتی که به خاطر جراحات عمیقش مجبور می‌شود که بماند و در آخرین لحظات زندگانی به موفقیت خود در تنهایی چشم بدوزد.

 فهمید که می‌تواند حرکت کند، ولی پای چپش همان‌طور که افتاده بود، ماند. به طرف راست حرکت کرد، اما مثل این بود که زانوی دیگری در پایش کار گذاشته‌اند؛ زانویی وسط ران، بالاتر از زانوی طبیعی که به اطراف حرکت می‌کرد.(زنگ‌ها برای که به صدا در می‌آیند)

همچنین مدتی مشت زنی کار کرد و همان جا بود که با ضربه مشت، چشم‌هایش آسیب دید. بعدها در داستان‌هایش از اصطلاحات مشت‌زنی بسیار بهره گرفت.

رابرت کوهن زمانی قهرمان میان وزن مشت‌زنی بود. خیال نکنید این عنوان روی من تاثیر زیادی گذاشته است. ولی در نظر کوهن خیلی اهمیت داشت. او به هیچ چیز مشت‌زنی نمی‌بالید و …(خورشید همچنان می‌دمد)

همینگوی نثری کوتاه و موجز دارد

همینگوی مدت‌های طولانی به عنوان خبرنگار جنگ مشغول به کار بود. به واسطه شغلش، جملاتی که در نوشته‌هایش استفاده می‌کند، به جای درازه‌گویی‌های بسیاری از نویسندگان فخر فروش، کوتاه و موجز است. در رمان وداع با اسلحه و زنگ‌ها برای که به صدا در می‌آیند که هر دو از خاطرات جنگ است، این موجزگویی کاملن مشهود است.

روی چمن‌های کنار جنگل دراز کشیده و چانه را روی دست‌ها گذاشته بود و به اطراف می‌نگریست. آب جویبار آرام و منظم از کوه سرازیر می‌شد، ولی از آن نقطه به بعد از سراشیبی تند با شدت و سرعت به پایین می‌رفت. چند صد قدم بالاتر از او آسیابی به چشم می‌خورد. او رو به همراهش کرد و گفت: این آسیاب را اصلن به یاد نمی‌آورم.

رفیقش جواب داد:آن را تازه ساخته‌اند. آسیاب کهنه‌ای که شما دیده‌اید، از اینجا خیلی پایین‌تر است.

او نقشه‌های نظامی را بیرون آورد و جلوی خودش باز کرد.(زنگ‌ها برای که به صدا در می‌آیند.)

با نگاهی به پاراگراف بالا متوجه می‌شویم که همینگوی از سیاست ساده نویسی و موجزگویی بسیار بهره گرفته است. نثر او قابل فهم است. پیچیدگی‌های نثر فاکنر که همدوره‌ی او بود را ندارد. فاکنر در نثر، در نقطه مقابل او قرار می‌گیرد. هرچند که از فاکنر هم درس‌های زیادی می‌توان یاد گرفت. اما در حال حاضر پیچیدگی نثر فاکنر را کنار بگذارید و به سراغ سادگی همینگوی بیایید. گاهی پیچیدگی و استفاده از کلمات ثقیل ما را با سالادی از کلمات روبرو می‌کند که خواننده را دلزده می‌کند. اگر تبحر کافی در استفاده از کلمات را ندارید، هیچ وقت چنین ریسکی را نکنید.

برای درک بهتر موجزگویی همینگوی و جملات طولانی فاکنر بخشی از رمان پیرمرد فاکنر را می‌آورم که کمی ساده‌تر است. رمان خشم و هیاهو که معروف‌ترین اثر فاکنر است علاوه بر پیچیدگی‌های زبانی، زاویه دیدهای مختلفی را هم در بر دارد که در نگاه اول آن را غیرقابل فهم می‌کند.

بخشی از رمان پیرمرد از فاکنر

روزی روزگاری دو زندانی بودند(در می‌سی‌سی‌پی، در ماه مه، سال هم سال ۱۹۲۷ بود که سیل آمد). یکی از آن‌ها حدود ۲۵ سال داشت، قدش بلند و شکم درنیاورده بود، صورتش آفتاب سوخته و موهایش سیاه مثل شبق و چشمانش رنگ پریده به رنگ ظرف چینی که از آن‌ها غضب شراره می‌کشید_ دلش از آدم‌هایی که کار خلاف او را نقش برآب کردند پر نبود، از دادستان و قاضی که او را روانه زندان کردند دلخور نبود، دلش از نویسنده‌ها پر بود، از نام‌های خیالی که به آن داستان‌ها و رمان‌های ارزان قیمت مربوط بود_ یارو عقیده داشت آن‌ها او را به این مخمصه انداخته بودند، به خاطر آن که با بی‌توجهی و ساده لوحی کار خود را که نوشتن بود و از قِبل آن پول در می‌آوردند دست کم می‌گرفتند، چون که به هر حرف و نقلی مهر صحت و اصالت می‌زدند و از بابت آن پول هم در می‌آوردند… .

همینگوی خواننده را با اطلاعات بمباران نمی‌کند

پاراگراف‌های همینگوی کوتاه هستند. او ضرورتی نمی‌بیند که اطلاعات زیادی را در یک پاراگراف به خواننده بدهد. او آرام آرام در خلال داستان اطلاعات را به خواننده می‌دهد. همانطور که در شروع رمان زنگ‌ها برای که به صدا در می‌آیند دو مرد با هم هم صحبت می‌شوند؛ اما در همان ابتدا توصیف نمی‌شوند.

رفیق‌اش مردی سالخورده، کوتاه قد و قوی بنیه بود که لباس دهقانی بر تن و کفش‌هایی پاره‌پاره بر پا داشت. مرد جوان از او پرسید: پس از اینجا نمی‌توان پل را دید؟

پیرمرد جواب داد: نه، تا اینجا، کوه زیاد سراشیبی ندارد، ولی از این به بعد مثل دیوار پایین می‌رود. پل در انتهای این سراشیبی قرار دارد.

– نگهبان‌ها کجا هستند؟

+ در آن آسیاب تعدادی نگهبان هست.

مرد جوان با دوربینش نگاه دقیقی به اطراف آسیاب انداخت و گفت: در اینجا که هیچ نگهبانی نیست.

در مکالمه‌ای که میان آن دو شکل می‌گیرد، متوجه می‌شویم که قصد انجام کاری دارند. مشتاق می‌شویم ادامه داستان را بخوانیم تا از هدفشان مطلع شویم. در صفحات بعدی، تازه مردجوان از رفیقش می‌پرسد که راستی من اسم شما را فراموش کرده‌ام و بعد از اینکه مرد مسن‌تر خودش را معرفی کرد. در چندین سطر بعد، جوان، یعنی قهرمان داستان رابرت جوردان معرفی می‌شود.

مخاطب پیرمرد جوانی بود بلند بالا و باریک میان. صورتش از آفتاب تابستان و باد زمستان تقریبن تیره و خشن شده بود. قیافه‌ای دلنشین و چشمانی گیرا داشت.

در رمان پیرمرد و دریا هم با یک پاراگراف کوتاه شخصیت اصلی را معرفی می‌کند و بعد آرام آرام او را بیشتر به ما می‌شناساند.

او پیرمردی بود تنها که در قایق پارویی کوچکش روی آب‌های گلف استریم صیادی می‌کرد و هشتاد و چهار روزی بود که حتی یک ماهی هم به دریا نینداخته بود.

دو پاراگراف بعد

پیرمرد لاغر بود و بدریخت و چین و چروک‌های ناجوری پس کله‌اش بود. لکه‌هایی قهوه‌ای رنگ سرطان پوستی خوش خیم، که حاصل انعکاس نور آفتاب بر مدار دریا بودند، روی گونه‌هایش نقش بسته بودند و تا اطراف صورتش پایین می‌آمدند. دست‌هایش نیز جای زخم‌های عمیقی بر خود می‌دیدند که از کشیدن ریسمان ماهی‌های بزرگ بر جای مانده بودند. ولی هیچ یک از آن‌ها تازه نبودند و قدمت هریک به کهنگی ترک‌های صحرای بی‌آب و علف می‌رسید. همه چیز پیرامون پیرمرد کهنه بود، به جز چشم‌هایش که به رنگ دریا بود و پر امید می‌نمود و شکست ناپذیر.

همینگوی خود را در مواجهه با کلمات به مخاطره نمی‌اندازد.

فاکنر نویسنده‌ای که به پیچیده‌گویی و استفاده دائم از لغت‌نامه مشهور بود، درباره‌ی همینگوی انتقاد کرده بود که: “او نویسنده‌ای است که خودش را در مواجهه با کلمات به مخاطره نمی‌اندازد.»

اما همین ساده‌گویی او، نقطه قوت او بود. استفاده از کلمات پرطمطراق با معانی ثقیل، یک نوع خودنمایی است که این با روحیه‌ی همینگوی، این قهرمان جنگ، تناقض داشت. بزرگ‌ترین درسی که می‌توانیم از همینگوی بگیریم این است که با ساده‌ترین کلمات، معنا و مفهوم را به بهترین شکل ممکن برسانیم.

در پایان

همانند سازی را جدی بگیرید. کتاب زیاد بخوانید و نویسنده‌ی مورد علاقه خود را بیابید. بعد از آن سعی کنید که کارهای نویسنده‌ایی که بیش‌تر از همه سبکش را دوست دارید را بررسی کنید و حتی از روی برخی از کارها رونویسی کنید. همینگوی هم با همانندسازی از هامسون درس‌های نویسندگی خود را آموخته بود.

 

منابع: رمان وداع با اسلحه، پیرمرد و دریا، زنگ‌ها برای که به صدا در می‌آیند، خورشید همچنان می‌دمد.

مقاله‌هایی که می‌تواند مفید باشد:

واژه‌ها یا نت‌های موسیقی

لیلا علی قلی زاده

6 پاسخ

  1. کاش قابلیت وویس‌گذاری تو سایت فعال بود‌😅میدونم چی میخوام بگم نمیدونم چجوری بنویسم.

    یادته بچه بودیم ازین کارت بازیا بود که عکس فوتبالیستا و بازیگرا بودند. (من نداشتم هیچوقت. خواهرم مدل کلاه‌قرمزی رو ای‌کیوسان رو داشت که نمیداد باهاش بازی کنیم. برادرمم فوتبالیشو داشت که علاقه‌م نبود)
    این مقدمه بود که بگم هرکی که ازین کارتا داشت، تمام اطلاعات اولیه بازیگرا و بازیکن‌ها رو میدونست و من از حجم اطلاعاتی که تو مغزشون بود شوکه میشدم و میگفتم چجوری حفظ کردیییییید آخه مگه میشههههه ؟! ولی خب که چی؟ به چه دردی میخوره؟ فقط وقتتون رو هدر دادید😏

    تو پرانتز بگم (رفتم تو دوران بچگی چون اون زمان در ارتباط مستقیم با این دست آدما بودم و متنت اون تصویر رو برام زنده کرد، نه اینکه الان نباشه. که اتفاقا اطلاعات هرز بیشترم شده)

    خواستم بگم پستهای معرفی نویسنده و کتابت، حس «خب که چی؟» اون دورانِ منو به «خوش‌به‌حال لیلا» که اینهمه اطلاعات راجع به نویسنده و کتابها داره، تبدیل کرده.

    و واقعا به اطلاعاتت و تحقیقات و مطالعه‌ت تو این رمینه غبطه میخورم.

    و اینکه نکاتی که از سبک نوشتن همینگوی گفتی خیلی برام مفید بود. همینکه اطلاعات اضافه به خواننده نمیده، مثه بعضیا که تو پنج خط اول بزوور اسم پنجاه تا مکان و ادمو جا میدن و اصلا بفکر خواننده دنگون‌بختی که هزینه کتاب داده و حالا هم وقتشو گذاشته پای کتاب نیستن، نیست؛ میتونم بعنوان الگو روش حساب کنم.
    و جمله آخر اینکه تا مدتهاااا ایشون رو اینگونه تلفظ میکردم :
    Hemingoy
    هنوزم خیلیا رو اشتباه تلفظ میکنم؛ حتی همین همینگوِی هم اگه حواسم نباشه که خیلی وقتا نیست مثه سابق با اعتمادبنفس بالا و صدای رسا تلفظ میکنم.

    ممنونم لیلاجون🌺

    1. سپیده اول بگم بزن قدش که منم اوایل اشتباه تلفظ می‌کردم. منم کارت ماشین داشتم و چقدر کیف میکردم از حفظ کردنش ولی خوب بعد یادم رفت؛ اما الان برای یادگیری اطلاعات لازم فیلتر دارم . اطلاعاتی که به دردم نمیخوره رو حفظ نمیکنم. اصلن به من چه که همینگوی فرزند چندم خانواده بوده یا چندتا زن گرفته. فقط دنبال اطلاعای هستم که میتونه بهم کمک کنه که بتونم ازش الگو بگیرم. دیشب داشتم یک نوشته از مارک تواین می‌خوندم که من رو برد به قرن ششم میلادی. قبلن همچین نوشته‌ای جذبم نمی‌کرد ولی دیشب که با دید جدید می‌خوندم داشتم ازش لذت می‌بردم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.