لیلا علی قلی زاده

دوشنبه‌ای که دیگر نارنجی نبود

شنبه برای اولین بار او را دیدم. لباس صورتی بر تن کرده بود. روز بعد طرح لباسش مثل روز قبل بود. فقط رنگش عوض شده بود. لباسش، زرد اخرایی بود. روز بعدتر بازهم رنگ لباسش عوض شده بود. یک نارنجی پرتغالی که نمی‌توانستم از او چشم بردارم. با تعجب از او پرسیدم: «چرا از یک مدل این همه رنگ خریدی؟ حداقل مدل‌ها رو هم عوض می‌کردی.»

گفت: «مدلش رو دوست دارم. مدل راحتیه. ولی نمی‌شه، روز یک شنبه، لباس روز شنبه رو پوشید. هر روز رنگ خودش رو می‌خواد.»

آدم خاصی بود مثل یک رنگین کمان با قواعد خاص خودش. آرام بود. با طبیعت اخت شده بود و از هیجان بیزار بود. بعدها که بیشتر با هم آشنا شدیم مرا به خانه‌اش دعوت کرد. خانه‌اش هم هر روز هفته یک رنگ به خودش می گرفت. گفتم: «سختت نیست که دکور خونه رو هر روز عوض می‌کنی؟»

خندید گفت: «نمی‌شه که یک‌شنبه بیاید و رنگ خونه مثل روز شنبه باشه. نه اذیت نمی‌شم. عادت کردم. از این کار لذت می‌برم. مثل یک بازی. از طرفی زندگی کمی تغییر می‌خواد. این تنها تغییریه که آرامشم رو به هم نمی‌زنه.»

به لباسم نگاه کردم. شنبه بود و لباس من صورتی نبود. گفتم: «ناراحت نمی‌شی که لباس من رنگ روزهای تو نیست. من اشتباهی لباس سه‌شنبه رو پوشیدم.»

خنده ملیحی کرد و گفت: «روزها رو یاد گرفتی. یه روز لباس تو هم شنبه که بشه، رنگ صورتی می‌شه.»

رنگی دلبر من آرام بود. آرام و بی‌صدا مثل نسیم. هیچ وقت از بودن با او خسته نمی‌شدم؛ هر وقت به او احتیاج داشتم مرا می‌پذیرفت و اگر مدت‌ها از او سراغ نمی‌گرفتم، گله‌ای نمی‌کرد. رابطه‌مان مثل عاشق و معشوق‌های دیگر نبود. هیچ توقعی نبود.

رنگ‌ها ما را به هم پیوند داده بود.

یک شنبه بود که دوباره او را دیدم. کنار رود سن نشسته بود و به موهایش گل زردی زده بود. کمی نگاهش کردم و بعد بی‌حرف رفتم و پیشش نشستم. لباسم زرد بود. با ملاحتی که خاص او بودگفت: «بالاخره با رنگ‌ها خودت رو جور کردی.»

گفتم: «اگه همه روز یک شنبه لباس زرد بپوشن، دنیا رنگ‌هاش رو از دست نمی‌ده؟»

گفت: «کاش می‌شد همه یک جور بودند. اون‌وقت اون‌هایی که وصله ناجور بودند، زود شناخته می‌شدند؛ اما نه بازهم بعضی‌ها هستند که رنگ لباس‌هاشون زردتر از بقیه باشه و بیشتر چشم رو نوازش کنه. نگران رنگ‌های دنیا نباش. هیچ وقت اون‌طور که فکر می‌کنی نمی‌شه. اصلن بعضی‌ها زرد رو دوست ندارن. شاید هم از اون متنفر باشن. شاید تو هم فردا رنگ نارنجی نپوشی. شاید از رنگ نارنجی متنفر باشی.»

گفتم: «شاید.»

روزها گذشت. می‌خواستم مثل او باشم با قواعد او. قواعدش رنگ‌ها را به خانه ام آورده بود. قبل‌ترها رنگ‌های من به خاکستری و آبی خیلی روشن خلاصه می‌شد. رنگ دیگری را تا قبل از او نمی‌شناختم. حالا رنگین‌کمانی از رنگ‌ها بودم.

دوشنبه‌ای آمد که مثل دوشنبه‌های دیگر نبود. لباس نارنجی‌ام را پیدا نمی‌کردم. دلم بی‌قرارش شده بود. یک‌شنبه دیده بودمش. دل‌دل کرده بودم که از او خواستگاری کنم؛ اما نمی‌دانم چرا نتوانسته بودم. از صبح که بیدار شده بودم دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. می‌ترسیدم که ناراحتش کرده باشم. شاید او هم مثل من منتظر آن لحظه بود. لحظه‌ای که من با بی‌مبالاتی‌ام خرابش کرده بودم. نمی‌توانستم در سر کارم حاضر شوم. باید اول به دیدن او می‌رفتم. بلیط‌هایی که داشتم برای ساعت شش عصر بود؛ اما تا ساعت شش نمی‌توانستم صبر کنم. باید زودتر می‌دیدمش.

ساعت ده صبح بود که به خانه‌شان رفتم. خیلی در زدم؛ اما در را باز نکرد. از دست خودم عصبانی شدم. اگر دیروز ناراحتش نکرده بودم، در را برایم باز می‌کرد. من یک احمق به تمام معنا بودم. مردی که قدر لحظه‌ها را نمی‌داند. شاید دیروز برایم آخرین فرصت بود. یک بار به من گفته بود که دوست دارد، روز یک شنبه ازدواج کند. تاجی از گل‌های زرد را به سرش خواهم گذاشت. عاشق رنگ زرد بود؛ اما نه او بی‌توقع بود. محال بود که از دستم ناراحت شده باشد.

نگرانش شدم. از پنجره به خانه‌شان سرکی کشیدم. رنگ خانه هنوز زرد بود. نکند یادش رفته باشد. نه، مگر می‌شود رنگ‌های هفته را فراموش کند؟ مگر می‌شود دوشنبه بیاید و خانه رنگ یک‌شنبه باشد. بیشتر نگران شدم. یاد بی‌قراری صبح افتادم. نمی‌توانستم منتظر بمانم که خودش هر وقت خواست در را برایم باز کند. در را هر طوری بود باز کردم. وارد خانه‌اش شدم. عطر و رنگ یک‌شنبه در جای‌جای خانه پاشیده شده بود. از دوشنبه خبری نبود. صدایش کردم و هیچ صدایی نشنیدم. وارد اتاق خوابش شدم. او روی تخت خوابیده بود در حالی که ملافه ای زرد رنگ رویش انداخته بود. انگار اصلا متوجه نشده که دوشنبه آمده است. بازهم صدایش کردم. چندین بار تکانش دادم. گوشم را نزدیک قلبش بردم. هیچ صدایی نشنیدم. او رفته بود. قبل از این که دوشنبه را ببیند، رفته بود. در حالی که با بهت به پیکر بی‌جانش خیره شده بودم، یاد روزی افتادم که به شهربازی رفتیم و او نخواست که سوار هیچ وسیله‌اش شود. فقط سوار قایق شدیم و کمی بستنی خوردیم. او هیجان را دوست نداشت. صورتش هیچ رنگی نداشت. انگار ساعت‌ها بود که از این دنیا رفته بود. درست همان لحظه‌ای که از هم جدا شده بودیم. درست بعد از آن عاشقانه‌ پر هیجانی که من جرئت نکرده بودم از او بخواهم برای تمام عمر همراهم باشد. حالا من آنجا بودم با دنیایی از حسرت. دیگر دیر شده بود. یک شنبه با هم قدم زده بودیم و گفته بود رنگ‌ها را دوست بدار هیچ وقت نگذار از زندگیت بیرون بروند. حالا من آنجا بودم کنار آن رنگین کمان زندگیم که دیگر نفس نمی‌کشید.

 

سال‌ها از مرگ و خاطره او می‌گذرد؛ اما هر روز به جز دوشنبه‌ها به دیدنش می‌روم و گلی به رنگ آن روز برایش می‌برم. لباس‌هایم هنوزم رنگ‌های هفته را دارد؛ اما دیگر دوشنبه‌ها نارنجی به تن نمی کنم. روز دوشنبه لباسم سیاه می‌شود. دوشنبه‌ها به دیدنش نمی‌روم چون می‌دانم سیاه را دوست نداشت.

لیلا علی قلی زاده

12 پاسخ

  1. قشنگ بود ولی غمگین تموم شد. نبودن و رفتن آدما یه سیاهی رو قلب آدم میشونه که شاید هیچ رنگی هیچ موقع جاشو نگیره. شایدم به اندازه‌ای که اون آدم رو دوست داشتیم یه حفره‌ای رو قلبمون ایجاد میشه. هرچی که هست خیلی تلخه. رنگارنگی بودن واقعا شوق و ذوق میخواد چقدر به حالش غبطه خوردم که تا وقتی زنده بوده قشنگ و رنگی زندگی کرده.

  2. لیلااااااا، لعنتی قشنگ من. عااااشقتم. چه خوب می‌نویسی آخه. من اولش باورم نشد خودت نوشته باشیش. نوشته‌هاتو منو می‌بره به زیر درخت انگور قدیمی خونه‌مون که می‌نشستم اونجا و ساعت‌ها کتاب می‌خوندم. پیرو کامنت پست آخر چون خوشم نمیاد گریه کنم واسه همین گریه نمی‌کنم، اما بدان و آگاه باش که اگر می‌خواستم، ساعت‌ها از شدت شوق قشنگ‌نویسی‌هات گریه می‌کردم. بابا ماچ به کله‌ت.

    1. سپیده اینو سه سال پیش نوشته بودم چند روز پیش دیدمش، کلی به نوشته خودم خندیدم. اصلن هیچ ارتباطی توش نبود. یه چیزایی تو ذهنم بود که روی کاغذ نیورده بودم. دوبازه بازنویسیش کردم و منتشرش کردم. در ضمن تو که خیلی بهتر از من می نویسی. داستانک هات خیلی به دل می نشینه دختر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.