لیلا علی قلی زاده

خاطرات من و مگسک مزاحم

دیروز مگسکی مصدع اوقاتم شد. سر کلاس درس بودم که با عنقی منکسر وارد شد و روی دفتر و دستکم طاقباز خوابید. از قرائن متقن معلوم بود که سرش به جایی خورده است و قبل از شرفیابی با کسی نزاع داشته است. یک پایش را در سینه جمع کرده بود و با دستانش در حال ماساژ دادن پاهایش بود. همان لحظه یک بستنی هم از غیب رسید تا گرمای یک عصر تابستانی را کمی تخفیف دهد. استاد مطلبی می‌خواند و من بستنی را با طنطنه و طمطراق نوش جان می‌کردم و خیره به مگس و ادا و اطوارهایش بودم. یک تکه از بستنی کنده شد و روی میز افتاد. خواستم برش دارم که مگسک با آن ظاهر چرک و چولش خودش را روی بستی پرتاب کرد و با خرطومش شروع به مکیدن تکه‌های کاکائو کرد. تا آن لحظه از عمرم خرطوم مگس را از نزدیک ندیده بودم. از دیدن خروطوم منعطفش هیجان زده شدم و به کل از کلاس درس به بیرون پرت شدم. انگار نه انگار که چند دقیقه پیش در حال تسلیم کردن جانش به ملک‌الموت بود. راستی ملک الموت فقط بر انسان ظاهر می‌شود یا موجودات دیگر را هم به همین سبک و سیاق قبضه روح می‌کند؟ نمی‌دانم. اگر شما می‌دانید به من بگویید. اصلن شما از کجا می‌خواهید بدانید. خدایی نکرده که هنوز جانتان را تقدیم ملک‌الموت نکرده‌اید. اگر هم کرده‌اید که فوقش بتوانید جفنگیات مرا بخوانید ولی عمرن بتوانید نظر بدهید. حداقل این یکی را می‌دانم که روح نمی‌تواند شاسی‌های کیبورد را لمس کند. صوتی هم ندارد که از این قرتی بازی‌های تبدیل صوت به متن بهره ببرد. بله تازه آفتاب ویتامین دی هم دارد. این را هم می‌دانم. یکی از بچه‌ها برای اینکه کم نیاورد موقع اظهار فضل‌های دخترک، گفت که آفتاب هم ویتامین دی دارد و برای آدم مفید است. حالا می‌فهمم که این بچه چرا سر ظهر در خانه بند نمی‌شود. می‌رود آفتاب‌گیری کند.

البته از این‌ها بگذریم من روی وب‌سایتم دوربین‌های روح‌یاب نصب کرده‌ام. اصلن فکر نمی‌کردم شما هم روح باشید. همیشه فکر می‌کردم که زنده‌اید؛ اما علائم حیاتی‌تان را مخفی کرده‌اید. بعد از کنترل تصاویر مربوطه فهمیدم شما روح هستید. مرا ببخشید که شما را قضاوت کردم و گفتم بی‌اعتنایی تا چه حد که یک نظرک ناقابل هم برای من نمی‌گذارد. بالاخره انسان است دیگر، جایز الخطاست. شما به بزرگی خودتان ما را ببخشید.

کجا بودم؟ بله یادم آمد. مگسک در آن دشت درندشت قهوه‌ای رنگ از خوشحالی شلنگ تخته می‌انداخت و پای راستش را می‌داد بالا و بعد دست مخالف را و بعد پای چپ و دست مخالف را و دو پای عقبی را هم با ریتمی مشابه بالا و پایین می‌کرد. همان لحظه کسی با شتاب به سمت من آمد و مگس که از ترس کم‌مانده بود، قبض روح شود، خودش را فالفور به روی کاغذ سفید من انداخت. چند دقیقه‌ای تلاش کرد نوشته‌های بدخط مرا بخواند؛ اما حسابی کنفت شد. خطم را خودم هم نمی‌توانم بخوانم او چه انتظاری داشت که بدون سواد بتواند مطالب مرا بخواند. چند دقیقه‌ای روی کاغذ سفید حرکات موزون انجام داد و سراغ بستنی نرفت. مانده بودم کاغذ سفید من چه جذابیتی دارد که بستنی را رها کرده است. بعد از رفتنش متوجه شده‌ام که مطالبی را به خط مگسی روی کاغذم نگاشته است. با اینکه خوش خط بود و ظریف نوشته بود؛ اما چون خط مگسی را بلد نبودم نتوانستم بفهمم چه چیزی نوشته است؛ اما  حدس می‌زنم که چندتا فحش آبدار نثارم کرده بود که خودت را معطل کرده‌ای. آمدی سراغ نوشتن که چه بشود وقتی خطت از خط خرچنگ‌ها و قروباغه‌ها هم بدتر است. به هر حال من این طور برداشت کردم. شاید هم جمله‌ قصاری از بزرگ مگسی نوشته بود که اثبات کند من هم سواد دارم و فقط شما سواد ندارید و دستی هم در نوشتن دارم وگرنه چه لزومی داشت که حیاط را با آن هوای خوش و بستنی‌های رنگارنگ رها کند و بیاید روی کاغذ سفید من شلنگ تخته بندازد.

و این بود خاطرات من و مگسک. راستش را بخواهید با دیدن حرکاتش کمی دلبسته‌اش شدم و فکر کردم می‌توانم به عنوان حیوان خانگی به آن نگاه کنم. کافی‌است یک تکه بستنی و یک کاغذ به او بدهم، اصلن مزاحمتی ندارد.

لیلا علی قلی زاده

8 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.