فکر میکنم برای خودم کسی شدهام. از عالم و آدم بریدهام. دیروز پدر که حرف میزد با نصف حرفهایش مخالف بودم هرچند که حوصله بحث کردن و اثبات غلط بودنشان را نداشتم. پدر هم با تمام حرفهایی که نزدم مخالف بود.
شام غریبان کم مانده بود با امام دعوایم شود. تنها کسی که گریهاش بند نمیآمد من بودم. از امام طلبکار بودم. روضه خوان میگفت حضرت ابوالفضل بابالحوائج است. من خواستهای برای خودم نداشتم. برای دیگری بود که آن طور اشک میریختم.
بعد انگار متحول شدم. آن چند تار مویی که فکر میکردم مرا قشنگ میکند، دیگر درنظرم زیبا نبود.
مادر وقتی ظاهر جدیدم را دید خیلی خوشحال شد. مدام قربان صدقهام میرفت. پدر اما اصلن نگاهم هم نکرد.
به پدر گفتم تعالیم مذهبی سفت و سخت انسانها را دین زده میکند. پدر عصبانی شد گفت آن کتابهایی که میخوانی همه شان درست نیست. تنها چیزی که میتواند انسان را نجات بدهد، دین است.
حرف هم را نمیفهمیدیم. من که با دین مشکلی نداشتم. با شیوه اجرایش مشکل داشتم با رهبران دینی که علم تربیت دینی نداشتند مشکل داشتم. با پدربزرگ مشکل داشتم. ترجیح دادم که حرف نزنم.
پدر ترجیح میداد به جای آن چندتار موی پنهان شده، عقایدم را برای همیشه مخفی میکردم.
وقتی فهمیدم حرفهایم به مذاقش خوش نمیآید، سکوت کردم. ولی از روز سکوت بیمار شدهام. به خواهرم گفته بودم حرفهایت را بزن. سکوت آدم را بیمار میکند. حالا آن دختر انقلابی سکوت کرده بود که دل پدر ترک بر ندارد و خودش زیر فشار حرفهای نگفته خورد شده بود.
به این در و آن در زدم که در برابر بیماری مقاومت کنم. دلتنگ این و آن شدم؛ اما چون روزه سکوت گرفتهام و جز نوشتن حرفی ندارم به سمت تلفن نمیروم.
مادر اصرار داشت به دیدن پدربزرگ بروم؛ اما من همه چیز را از چشم پدربزرگ میبینم. چرا باید به دیدنش بروم.
پدر، مادربزرگ را مقصر میداند.
من پدربزرگ را. از اول هم میدانست که برای هم ساخته نشدهاند. چرا این همه سال با این تناقض بزرگ ادامه داد؟
مادربزرگ همیشه برای من نجات دهنده بود؛ اما پدربزرگ اصلن جایی نداشت. حتی یک آیه مهربانی هم یادم نداده بود. به عنوان نوه اول انتظار داشتم مرا روی زانوانش بنشاند و برایم آیات عشق و مهربانی را بخواند؛ اما رهایم کرده بود و وقتی اولین نشانههای بلوغ در من پدیدار شد، امر و نهی کرد که خودت را بپوشان. این فقط مختص من نبود با بقیه نوهها هم همینطور بود. همه چیزمان ریا شده بود. دیگر برای خاطر خدا نبود که حجاب میکردیم. برای خوشایند این و آن بود. دیگر از آن حجاب اجباری خسته شده بودم. انقلابی شدم. بعد مردی را دیدم که آیات مهربانی را بلد بود. از علی(ع) برایم گفت. از محمد(ص). استاد نقاشیام را میگویم. طوری از علی(ع) حرف میزد که عاشقش شدم. دلم خواست قرآن بخوانم. فکر کردم برای رفتن به کلاس قرآن باید حجاب داشته باشم. نمیخواستم. میخواستم خودم باشم بدون آن حجاب سفت و سخت. همکلاسهای قرآنی با چادر، نگاهشان به من خوب نبود. به استاد گفتم میخواهم با حجاب باشم. گفت تا قبل از شناخت علی(ع) قدم گذاشتن در این اجبار تو را سر خورده میکند. دیگر حوصلهشان را نداشتم. بعد از چند ماه همه چیز را رها کردم. دیگر سمت هیچ کدامشان نرفتم؛ اما امسال حال و هوایم طور دیگری بود. بعد از خواندن چندین رمان روسی، انسان خردمند، انسان خداگونه، مادام بواری و سرخ و سیاه به این نتیجه رسیده بودم که باید کتابهای دیگری پیدا کنم و به سراغ شناخت بیشتر علی(ع) رفته بودم. حالا با خواندن خطبههای نهجالبلاغه حالم خوب بود. برای همین بود که امسال اشکم جاری بود. برای خودم نبود. برای شناخت نصفه و نیمهای بود که در مسیرش قدم گذاشته بودم. ما نیاز به قهرمان داریم. قهرمانهای واقعی. غرب برای کودکان ما کارتونهای ابرقهرمانی میسازد. هدف همه ابر قهرمانها برقراری صلح است. ابر قهرمانهایی که با وجود قدرتهایشان نقصهای زیادی دارند. کودکان عاشق این ابر قهرمانها هستند؛ اما ما قهرمانهایی داریم که هیچ نقصی ندارند. قهرمانهایی که در تمام ابعاد شخصیتشان کامل هستند؛ اما آنها را نمیشناسیم. کسی که علی(ع) را بشناسد، دیگر عاشق هیچ قهرمانی نمیشود.
سالهای زیادی تنها واژههای مهربانی امر و نهیهایی بود که دوست نداشتم. هیچکسی برایم از علی نگفته بود. شناخت امام محدود شده بود به روزهای شهادت و تولد. اگر استاد برایم از خدای علی(ع) نمیگفت هیچ وقت چشمههای عشق نمیجوشید.
حالم خوش نبود. گفتم باید کاری کنیم. از این دست روی دست گذاشتن خسته شدهام. چرا نباید کاری کنم؟ چرا نباید کاری کنیم؟ به من گفت برای خودت دشمن نتراش. گفتم یعنی سکوت کنم. یعنی بگذارم اشتباه برود. اشتباه برود و خودش را تباه کند.
گفت هنوز نمیتوانی. تو توانش را نداری. پس چه کسی توانش را دارد؟ باید منتظر ظهور باشم. قرار است کسی ظهور کند که تکتک مشکلات مردم را حل کند. نه او هم ظهور کند، دست تنها کاری ازش ساخته نیست. باید در هر جایگاهی هستیم آنچه که در توانمان هست انجام دهیم. از خودمان شروع کنیم. از خانواده. انداختن تقصیرها گردن دیگری آسان است؛ اما اگر حالا که میتوانیم کاری بکنیم، کاری انجام ندهیم. همهی ما مقصر هستیم.
6 پاسخ
😢 چشمانم نمناک شد از تولد دوباره شما.
ممنون بابت عشق آگاهانه شما.
سپاس از شما مهربانو
آیههای مهربانی🥺
متاسفانه باید قبول کرد که بیدینی نتیجه سختگیریهای عجیب دینیه.
مثلا من با امربه معروف و نهی از منکر مشکل دارم. دیدی چقدر جنگ و جدل راه افتاده؟! خب وقتی تو بلد نیستی جوری امربه معروف کنی که طرف بهم نریزه خودتم باید امر به معروف بشی. چکاریت میای بطرف میگی؟! جدا از اون کار امربه معروف و نهی از منکر قلق داره. چرا مردمو با این جمله که امربهمعروف و نهیاز منکر به جون هم انداختن؟ که بیدینی و دینگریزی بیشتر بشه؟
هرکسی را بهرکاری ساختن. کاش فقط ستاد امربهمعروف که قلق و روشش رو بلدن، پاشن بیان و این رو از دوش مردم بردارن تا انقدر دشمن دین زیاد نشه.
تو کلاسی که شرکت میکنم یه خانم شلحجابی هست. چند روز پیش باهاش همصحبت شده بودم، خودش سرصحیت رو باز کرد و گفت قران رو دوست دارم اما حجاب رو قبول ندارم. خب شاید زمان نیاز داره به این دید برسه که حجاب مفیده.
این خانم تو کلاسمون محترمه و با چشم بدی نگاهش نمیکنیم.
چه قدر شما خوبین. بله اگه از راهش وارد بشن همه چی خوبه. دین اسلام حرفهای قشنگی داره. به جای اینکه اول برن به چسبن به حجاب که این همه مقاومت براش هست، قسمتهای خوبش رو نشون بدن حجابم خود به خود درست میشه
لیلا،از این که توی مسیر شناخت دینم تنها نیستم خوشحالم🥲👌🏻
قشنگ نوشتی و همه بخشهاش رو حس کردم، بجز قسمت دلخوری از پدربزرگ. پدربزرگ منم من رو روی پاهاش ننشونده ولی برام میوه پوست میگیره، خوراکیهای مورد علاقهم رو میگیره و این شکلی محبت میکنه. سرشون سلامت باشه🥺🫂
سرشون سلامت باشه عزیزم. نه پدربزرگ من خیلی خیلی فاصله داشت از ما و چون روحانی بود من از روحانیتی که نمادش برای من اون بود دلسرد شدم 😥