لیلا علی قلی زاده

کودک و مجسمه

نوشتن یک داستانک کوتاه با کلمات پیشنهادی دوست خوب نویسنده و خوش‌صدایم زهرا زمانلو :

مجسمه، کتاب، قفل، کودک، زندگی

مجسمه‌ای از روی میز افتاد و هزارپاره شد.

کودک در حال بازی بود. اصلن کاری به مجسمه نداشت. اصلن کاری به هیچ چیز دنیا نداشت. در دنیای خودش غرق بود.

مادر سراسیمه وارد اتاق شد.

با دیدن تکه‌های مجسمه کودک را مواخذه کرد

کودک گریه کرد و گفت که کار او نبوده است.

مادر باور نکرد و او را تنبیه کرد. یکی به خاطر شکستن مجسمه و دیگری دروغ گفتن به او که کار بدی بود.

کتابی در باب اخلاق به کودک داد و به او گفت تا تمام نشده حق ندارد از اتاق بیرون بیاید.

کودک در اتاق محبوس شد.

برای اطمینان از عدم بیرون آمدن کودک، در را قفل کرد.

کودک کتاب را باز کرد و هیچ از ان سر در نیاورد. پس کاغذی برداشت و نامه‌ای به خدا نوشت و از او بابت سختی‌های زندگی گلایه کرد. از اینکه بزرگ‌تر‌ها گناه همه چیز را به گردن کودکان می‌اندازند گلایه کرد.

کودک دلش نمی‌خواست کتاب را بخواند. خواندن آن کتاب کار او نبود. حتی کار پدرش هم نبود.

نامه را از زیر در بیرون انداخت تا شاید مادرش ببیند و دلش به رحم بیاید. خدا خودش نامه‌اش را هنگامی که نوشته بود، از بالای سرش خوانده بود.

سعی کرده بود که با ادب باشد تا خدا هم مثل مادرش او را تنبیه نکند؛ اما نمی‌توانست جلوی اشک‌هایش را بگیرد. چون هیچ تقصیری نداشت.

پدر که شب دیروقت به خانه آمده بود و با صدای هق‌‌هق کودک از خواب بیدار شد و کنار در اتاق کودک آن نامه را پیدا کرد.

با خواندن نامه دلش به حال کودکش سوخت و خواست گناه نکرده کودک را به گردن بگیرد.

پدر شکستن مجسمه را به گردن گرفت.

مادر از رفتارش شرمنده شد.

کودک از حبس آزاد شد

اما پدر تنبیه نشد.

نه برای شکستن مجسمه نه برای دروغی که گفته بود.

کودک رو به آسمان گفت: «ممنونم که مرا نجات دادی ولی چرا فقط کودکان تنبیه می‌شوند؟ گلایه‌های من زیاد است. بازهم برای شما نامه می‌نویسم.»

 

لیلا علی قلی زاده

8 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.