سورناچیهای پادشاه در محلههای شهر میچرخیدند و با صدای بلند فریاد میزدند: «شاه فرمان داده که هرچه کچل توی شهر است بگیرند و پوست کلهشان را قلفتی در بیاورند و طبل درست کنند. کچلها تنها سه روز مهلت دارند شهر را ترک کنند. بعد از سه روز این فرمان اجرا میشود.»
این فرمان به مذاق خیلیها که از دست کچلها دل خوشی نداشتند، خوش آمد؛ ولی ننه قمر، مادر قلچماقترین و قلدرترین کچل شهر را آشفته کرد. او که از دار دنیا همین یک پسر را داشت، نمیتوانست همینطور دست روی دست بگذارد تا سربازهای حکومتی بیایند و پسر یکی یکدانۀ او را بگیرند و جلوی چشمش سلاخی کنند. برای او پسر کچل منیرالسادات و بقال محل اهمیتی نداشت. او فقط به فکر ناصر خودش بود. تا این خبر را شنید، ضجه و مویه کرد که پسرش شهر را ترک کند؛ ولی ناصر قُلتَشنی بود که لنگه نداشت و نمیخواست با فرار جلوی پادشاه و ماموران دولتی سرخم کند. به مادرش گفت: «اگه سرم بالای دار بره، شرف داره به این بیشرفی. اگه این ضحاک میخواد همقطارای من رو سلاخی کنه، من یکی باید جلوش وایسم. ننه انقده مویه نکن. من جونم رو وردارم و در برم، اونوقت با این دل چیکار کنم. پسر منیرالسادات علیله. میتونه در بره؟ نه والا. پسر بقال محل چشمش سو نداره، میتونه در بره، نه والا. حالا گیریم باقی کچلا به ما دخلی نداره که اونم داره. اینا که بیخ گوش خودمونن. با اینا که یه عمر چشم تو چشم بودیم ننه. ننه حرفی میزنیها. چیزی میگی که محاله. کچل سرش بره، غیرتش نمیره. من غیرتم قبول نمیکنه نوچههام سلاخی شن. جلوشون وایمیسم. وایمیسم و نشونشون میدم که یه من ماست چقدر کَره داره.»
ننه قمر دوباره به پای پسرش افتاد: «تو فکر همه هستی ننه، غیر من. ننه تو نباشی هیچ فکر کردی چطور میشه؟ ننه مگه من غیر تو کی رو دارم؟ یه چند صباح نباش شاید این ضحاک از صرافت کچل کشی افتاد.»
ناصرخان بادی در سینه انداخت و گفت: «ننه فکر کردی این پادشاه حرومی خیلی قلدره؟ فکر کردی میتونه جلوی ناصرت وایسه؟ اون دلش به همین سربازاش خوشه. سربازاش که نباشن خودش رو خیس میکنه. ننه ناصرت یه تنه جلوی همه وایمیسه. تا پای جون جلوشون وایمیسم. تا پوست کلۀ خودش و سربازاش رو قلفتی نکنم و باهاشون طبل و تمبک نسازم، ول کنشون نیستم. بزار اگه چیزی هم شد، روی سنگ قبرمون بنویسن که ناصرخان دلاورترین مرد این سرزمین بود.»
ننه قمر آه کشید و گفت: «ننه دیروز که این خبر رو تو حموم شنیدیم، همه از خوشحالی کِل کشیدن. لامروتا نگفتن شاید اینجا یه ننهای باشه که جونش به جون پسر کچلش بند باشه. انگار خیلیها از فرمان این پادشاه خوشحالن. پادشاه مهلت داده تا سه روز کچلا شهر رو ترک کنن اگه موندن، خونشون پای خودشونه.»
ناصرخان زیر لب لعنتی فرستاد و گفت: «معلوم نیست چه هیزم تری به این ریقوهای ننه مرده فروختیم که از مرگ ما خوشحال میشن.»
ننه قمر دوباره آهی کشید و گفت: «چقدر گفتم یه کار و کاسبی راه بنداز و نشو قلتشن دیوانِ این جماعت؛ ولی حرف تو گوشت نرفت و گفتی کارِ دیگه با خلقیات سازگار نیست.»
ناصرخان گفت: «فکر کردی ما پول زور ازشون میگیریم. این باج و خراجی که ما میگیریم، نصف باج و خراجی نیست که شاه و ماموراش میگیرن. تا حالا ما بودیم که هیچ کدوم این مادر به… جرئت نکردن بیان جلو. کافیه یه روز نباشیم تا خونشون رو تو شیشه کنن. این مردم لیاقت ندارن؛ ولی کور خوندن. من از این شهر میرم؛ ولی قبل رفتن نشونشون میدم که نباید با کچل در بیوفتن.»
ناصرخان این را گفت و مثل باد از خانه خارج شد.
نزدیک اذان صبح صدای سورناچیهای پادشاه بلند شد که فرمان پادشاه خونخوار سابق، ملغا شده است و کچلها میتوانند همچنان در شهر بمانند.
شبگردها سر پادشاه را در حالی که هیچ پوستی روی آن نبود، در میدان شهر آویزان دیده بودند و به پسرش خبر داده بودند. پسر پادشاه که جانش را دوست میداشت، فوری فرمان پادشاه را لغو کرد و به هیچوجه به فکر انتقام نیفتاد و ناصرخان روی حرفش ماند و به همراه مادرش از آن شهر برای همیشه رفت.