روز دوم
فکر قاتل
زن و یک مرد
زن تک گویی میکند. مرد روی تختی خوابیده است و با حالات چهرهاش با زن حرف میزند.
امروز چیزی در چهرهی تو جود دارد که برایم قابل درک نیست. خطوط صورتت همیشه با من حرف میزند و من همیشه میدانم که چه میگویی؛ اما امروز الفبای خطوط صورتت برایم ناشناخته است. کاش میتوانستی حداقل یک کلمه از آنچه که در ذهنت میگذرد را به زبان بیاوری. تا به امروز فکر میکردم که همه چیز را در مورد تو میدانم. به گمانم تو مثل کودکی بودی که در سبدی روی آب گذاشته شده باشد و من ناجی تو بودم.
احساس میکردم این من هستم که تو را از آب گرفتهام و تو را تیمار میکنم؛ ولی امروز این احساس را دارم که در تمام این مدت تو مراقب من بودی. تو میخواستی که بیهیچ زحمتی تو را بفهمم. تو همه چیز را به سادگی در مورد خودت با حالات صورتت به من نشان میدادی. برآوردهکردن نیازهایت عطش مرا برای غالب بودن، برطرف میکرد؛ ولی حالا که هیچ نمیگویی و خطوط صورتت نامفهوم شده است، خودم را ضعیف و مغلوب احساس میکنم. کاش میتوانستی تنها یککلمه، فقط همین یکبار بگویی و مرا از این سردرگمی نجات دهی.
خدای من! چرا امروز تو را نمیفهم؟ میدانم که هیچکدام از آن چیزهایی را که روزهای قبل میخواستی امروز از من طلب نمیکنی. نگاهت نه بوی گرسنگی میدهد، نه تشنگی و نه حتی توجه و نوازش. در چشمانت برق تازهای است. برقی که بویِ … .
آه خدای من، نه حتمن من اشتباه میکنم. نه این آن چیزی نیست که تو میخواهی. من احمق شدهام. این از تنهایی و همصحبتی با مردیست که هیچ نمیگوید. نه این دیوانگی محض است. تو هیچ وقت چنین چیزی از من نمیخواهی. ما با هم خوشبختیم. همیشه خوشبخت بودهایم. فقط یکبار من و تو با هم خوشبخت نبودیم که آن هم تمام شده است. بعد از آن من و تو همیشه احساس خوبی باهم داشتهایم. نه این اندیشه، دیوانهوار اشتباه است. چرا اینطور به من نگاه میکنی؟ میخواهی بگویی فکری که به سرم زده است، درست است؟ نه تو حق نداری.
مگر من برای تو کم گذاشتهام؟ من که خودم را وقف تو کردهام. تو حق نداری با آن چشمها چنین چیزی را از من بخواهی. چرا مگر چه اتفاقی افتاده است که میخواهی چنین بلایی سر من بیاری؟ تو نمیتوانی. من باید به خواست تو اهمیت بدهم ولی این یکی در توان من نیست. من نمیتوانم.
میدانم که از بودن روی این تخت و این زندگی گیاهی خسته شدهای ولی باید به خاطر من طاقت بیاوری. تو خوب میدانی که بدون تو زندگی برایم معنایی ندارد. من که هیچ وقت شکایتی نداشتهام. اگر قرار باشد کسی شکایت کند آن فرد من هستم که در تمام اینسالها از بودن با دوستانم محروم شدهام. هیچوقت به سفر نرفتهام چون نمیخواستم تو را تنها بگذارم. درحالی که میتوانستم دفتر کاری بزرگ داشته باشم، در خانه ماندهام و به دور کاری رضایت دادهام. اگر شکایتی باشد آن از طرف من است ولی من هیچ وقت شکایتی نداشتهام و تو حق نداری چنین چیزی از من بخواهی. لعنت به تو.
اینطور با چشمانت به من نگاه نکن. من نمیخواهم تو را از دست بدهم. البته گاهی خسته میشوم. انکار نمیکنم که گاهی خسته میشوم. موقع حمام کردنت واقعن عذاب میکشم ولی بعد با یک لیوان چای و یک قرص مسکن خستگیام را فراموش میکنم. گفتم به من اینطور نگاه نکن. من همیشه آرامبخش نمیخورم. فقط مدتی هست که به آرامبخش روی آوردهام. همهی آدمها در برحهای از زندگیشان دچار افسردگی میشوند. این افسردگی به خاطر تو نیست؛ فقط چون مدام با خودم حرف میزنم و تو چیزی نمیگویی کمی ناراحتم؛ اما اگر تو کنارم نباشی، بیشتر ناراحت میشوم. تو به فروپاشی من توجه نمیکنی. اگر تو نباشی من خودم را به فنا میدهم. اصلن این آرامبخشها به خاطر این است که مدام به نبودنت فکر میکنم.
اصلن چرا هنوز اینجا نشستهام و با تو حرف میزنم. باید بروم و آن فیلمنامهی لعنتی را بنویسم وگرنه تو با این نگاهت مرا متقاعد به انجام کاری میکنی که دوست ندارم. (زن بلند میشود و در اتاق قدم میزند و دوباره به سمت مرد برمیگردد.)
اوه خدای من نکند تو حرفهای آن مردک دیوانه را جدی گرفتهای. او یک احمق به تمام معنا است. نباید به حرفهای او اهمیت بدهی. او فکر میکند من نمیتوانم از پس زندگی خودم بربیایم. فکر میکند من به خاطر تو به او اهمیت نمیدهم و نمیتوانم تصمیمی بگیرم. او میخواهد من تو را به آسایشگاه بفرستم ولی محال است. من هیچوقت تو را ترک نمیکنم. آن آسایشگاهها همه را میکشند. فکر میکند که تو خودخواه هستی و خودت را به من تحمیل کردهای. ولی نمیداند که من تو را دوست دارم. من به مراقبت از تو برای بخشیده شدن، احتیاج دارم. من فقط چندبار به اصرارش با او ناهار خوردهام ولی چیز دیگری بین ما نبوده است. هیچ قول و قراری میان ما نیست. من به او قولی ندادهام. هیچ قولی. تو نباید ناراحت بشوی. به هر حال من نیاز دارم که گاهی با کسی حرف بزنم. اصلن همهاش تقصیر من است. من فکر نمیکردم، او از یک درد و دل ساده بر علیه خودم استفاده کند. باور کن اگر اتفاقی برای تو بیفتد، من باز هم با او ازدواج نمیکنم. من بعد از تو به هیچ مرد دیگری فکر نمیکنم. او همکار من است. من فقط چندبار با او بیرون رفتهام. همین. چیز دیگری بین ما نیست.
چرا اینطور نگاهم میکنی؟ چرا باید همهچیز را به تو بگویم؟ مگر تو که هستی؟ باشد. لعنت به تو. من به تو خیانت کردهام. راضی شدی؟ ولی پشیمانم. تو هم یکبار این کار را کرده بودی. نکرده بودی؟ اگر نکرده بودی الان اینجا روی تخت نخوابیده بودی. من به هیچ کسی نگفتهام که چرا الان روی تخت خوابیدهای. هیچکسی نمیداند ولی باید به تو بگویم. من نمیخواستم با یک آدم خائن زندگی کنم. میخواستم خلاصت کنم. یک هفتهی تمام با اندیشهی انقام زندگی میکردم. برایت مدام دعای مرگ میخواندم. آن تصادف تقصیر من نبود ولی من به آن فکر کرده بودم. افکار من قدرت زیادی دارد. این را وقتی فهمیدم که پای معلم ریاضی شکست. بعد از آن نمرهی صفری که به من داد و مرا جلوی همه خوار کرد، آرزو کردم که بلایی سرش بیاید و یک هفته در خانه بماند. وقتی پایش شکست، فهمیدم که چنین قدرتی دارم. ترسیده بودم و قول داده بودم که دیگر به چیزهای بد فکر نکنم ولی از دست تو خیلی ناراحت بودم. تو زن دیگری را به من ترجیح داده بودی. بعد که این بلا سرت آمد، عذاب وجدان گرفتم. واقعن احساس میکردم که به خاطر افکار من چنین بلایی سرت آمده است. با زندهماندنت، فکر کردم خدا به من فرصت دیگری داده است که با پرستاری از تو گناهم را جبران کنم. ولی پرستاری از تو آسان نبود. اعتراف میکنم که خسته میشدم ولی بازهم راضی بودم. حداقلش این بود که دیگر نمیتوانستی به من خیانت کنی و همیشه در کنارم بودی.
متاسفم.
متاسفم، ولی من قاتل نیستم. نمیتوانم تو را از زندگی خلاص کنم. بله گاهی به کشتن تو فکر میکنم. ولی جرئتش را ندارم.
پنج سال گذشته است ولی من به اندازهی صدسال پیر شدهام. به مرگ تو و خلاصی از این نکبت فکر میکنم ولی سریع فکرم را تغییر میدهم. نمیخواهم فکرم جلوتر از خودم دست به عمل بزند. نه باید افکارم را کنترل کنم. نمیخواهم قاتل باشم.
(مکث. زن چشمانش را میبندد و بعد از چند دقیقه چشمانش را باز میکند.)
چرا چشمهایت را بستهای؟ هی با توام؟ چشمانت را باز کن و به من نگاه کن. اوه خدای من چرا نفس نمیکشی؟ نه تو نباید بمیری. خواهش میکنم. خواهش میکنم. (زن روی مرد میافتد و گریه میکند و نور میرود.)
نوشته شده توسط لیلا علیقلی زاده