خواسته بودی از روزی بگویم که برای اولین بار با موسیقی آشنا شدم.
خواسته بودی از رازی بگویم که سالها در دلم داشتم و من باید برایت از اولینبار بگویم. از اولین باری که به کارگاه پدرم پا گذاشتم.
همه را در دفتر خاطراتم نوشتهام. آنها را که بخوانی، متوجه میشوی که این عشق از کجا شروع شد. آن را ضمیمهای نامهی کوتاه میکنم. همه چیز را در دفترم نوشتهام.
دفتر خاطرات من
۱۵ فروردین ۱۳۵۰ -پانزده سالگی
این اولینبار است که به کارگاه پدر پا میگذارم. مادر همیشه میگفت که پدرت نجار است. به حرفش اطمینان داشتم. دلیلی نداشت که دروغ بگوید. روی حساب حرف مادرم، فکر میکردم، پدرم نجار است، میز و صندلیهای خانه را خودش ساخته بود و هیچ چیز چوبی در خانه نبود که از عهدهی تعمیر آن برنیاید
اما اخلاقش به نجارها نمیمانست. او خاص بود. دستهایش ظرافت خاصی داشت. شادی عمیقی در پشت تکتک خطوط صورتش پنهان بود که نمیدانستم از چیست.
نجارهای دیگر را دیده بود که با وجود هنرشان، انگار عاشق کارشان نباشند و از غم روزگار به تریاک و شیره پناه برده بودند؛ اما پدر اهل دود و دم نبود. بیشتر اوقاتش را در کارگاهش میگذراند. کارگاهی که مادر میگفت چند تیر و تخته در آن رها شده است.
پدربزرگ میگفت که روزی را خدا میرساند. با آنکه اوضاع کسب و کار پدرت کساد است؛ اما به خاطر ایمانش هیچوقت سفرهتان خالی نیست. پدر هیچ وقت از ایمانش حرف نزده بود. مرد ساکتی بود. مهربان بود. اهل حرف زدن نبود. بیشتر اوقاتش را در کارگاهش میگذراند. همان کارگاهی که چیز زیادی در آن نبود.
حالا من اینجا هستم. کارگاهی که جز من کسی آن را ندیده است. در این کارگاه که هستم، وقتی به انبوه سازهای چوبی که از در و دیوار کارگاه آویزان است، نگاه میکنم، پیش خودم فکر میکنم که چرا پدر این همه سال شغلش را از همهی ما پنهان کرده بود و حالا در آستانهی چهل و پنجسالگی به یکباره میخواهد مرا با شغلش آشنا کند. روی سازها دست میکشم. هر کدام از چوب مخصوصی ساخته شده است. نام هیچ کدام را نمیدانم. به سازی که به شکل دو قلب به هم چسبیده است، خیره میشوم و پدر میگوید: «تار است. کاسههای تار با چوب توت ساخته میشود. بقیه قسمتهایش از اجزای حیوانات است. شاخ قوچ، استخوان پای شتر، پوست گوسفند، رودهی گوسفند و …»
به پدر میگویم: «میتوانم به آن دست بزنم؟»
پدر لبخند میزند. تار را در دستش میگیرد و روی چهارپایه مینشیند و شروع به نواختن میکند. وقتی با مضراب فلزی روی سیمهای تار ضربه میزند و با انگشتان دست دیگرش، سریع سیمها را میگیرد، صدای فرحبخشی از آن ساز بلند میشود. پدر مینوازد و من از میان ملودی روحبخش ساز، نگاهم را به در و دیوار کارگاه میاندازم. همهجا پر از ساز است. پدر کار کردن با همه را حتمن بلد است. ملودی قطع میشود. پدر به من خیره میشود و میگوید: «تو تنها کسی هستی که حالا رازم را میدانی. من سازندهی تمام این سازها هستم و هیچ کسی جز تو نمیداند. به خاطر پدربزرگ بود که این همه سال مخفیانه زندگی کردهام. من عاشق ساز بودم. عاشق پدرم هم بودم. پدربزرگت ساز و موسیقی را مخالف آداب شریعتش میدانست. میگفت نانی که از این طریق بر سفره بگذارند حرام است و من این اعتقادش را از روی تعصبش میدانستم؛ من نمیخواستم با او جنگ کنم و به زور به دنبال عشق و عاشقیم بروم. مادرت هم انتخاب پدربزرگ بود. دختری از یک خانوادهی مذهبی. به مادرت هم نگفتم که من ساز میسازم و استعداد عجیبی در ساختن ساز و نواختنش دارم. هیچ کسی از دوست و آشنا نمیداند. هیچ وقت هم نباید بفهمد. یادت باشد؛ اما حالا تو اینجا هستی. چون میخواهم به تو یاد بدهم. البته همهاش به انتخاب تو بستگی دارد. اگر دوست نداشته باشی، من اصراری ندارم. هیچ اجباری نیست. میتوانم شاگرد دیگری پیدا کنم.»
اصلن حواسم پی حرفهای پدر نیست. به سازها خیره شدهام. به سمت سازی میروم که به رنگ سیاه و سرخ است و برق عجیبی دارد. سازی که چهار تار دارد و در پایین شبیه نعل اسب است و یک میله کنار آن آویزان است. پدر ساز را بر میدارد و میگوید: «این ویولن است. به سفارش یک استاد موسیقی ساختهام. برای فرزندش سفارش داده است. خیلی از این سازها در ایران ساخته نمیشود. همه از کشورهای همسایه وارد ایران میشود؛ اما من خودم آنها را میسازم. باید از صدایش مطمئن میشدم. حالا مدتی پیش من میماند و بعد سفارششان را تحویل میدهم. این آرشه است. البته آرشه کار من نیست. آرشه را که درست روی سیم بکشیم، صدایش بلند میشود.»
و بعد پدر آرشه را آرام روی سیم میکشد. صدایی عجیبی از ساز بلند میشود. آرام آرام میکشد و بعد ریتمش تند میشود. انگار دستان پدر با ریتم موسیقی به رقص در میآیند. نمیتوانم نگاهم را از پدر برگیرم. چند دقیقه دیگر پدر بیوقفه آرشه را روی سیمهای ویولن میکشد و بعد آن را به کناری میگذارد و میگوید: «چطور بود؟»
به پدر خیره میشوم و میگویم: «چطور تونستین این نوای زیبا رو این همه سال از ما پنهان کنین. پدر چطور این همه سال شما این شور و شیدایی رو پنهان کردین و هیچ کسی هیچ چیز نفهمید؟»
پدر نگاهم میکند. میگوید: «من عاشق سازهایی بودم که میساختم. اگر به هر دلیلی این عشقم را به دیگران نشان میدادم، دیگران مانع میشدند. مانع عشق من به موسیقی و ساز. سخت بود. کار آسانی نبود. کار هرکسی نیست. اگر مطمئن نبودم که تو از عهدهاش برنمیآیی. هیچ وقت این راز را به تو نمیگفتم؛ اما پسرها راز نگهدار پدر هستند.»
به پدرم میگویم: «پدربزرگ هم رازی داشت که فقط شما بدونین؟»
پدر نگاهم میکند و میگوید: «بله او هم رازی داشت. من راز زندگی او بودم. پسری که به راه شریعت او نرفت.»
متوجه حرفهای پدر نمیشوم و با چشمانی متعجب نگاهش میکنم که پدر میگوید: «شاید یک وقت آن راز را به تو هم گفتم. حالا به من بگو آیا این راز را در دلت نگه میداری؟»
من سراپا شوق هستم. پدرم را در آغوش میگیرم و از او خواهش میکنم که فن کارش را به من هم بیاموزد.
****
و حالا سالهاست که من تنها شاگرد پدر هستم و راز پدربزرگ را هم میدانم.
این راز را به تو هم خواهم گفت. فقط باید با تمام وجودت قول بدهی که آن را برای خودت نگه داری و جایی آن را بازگو نکنی. البته میتوانی این راز را به پسرت بگویی. البته اگر مثل تو لایق باشد.
پدر بزرگم مرد خدا بود؛ اما مگر مردان خدا عاشق نمیشوند. او یک شب عاشق شد و زنی از طایفهی عاشیقهای تبریز را به زنی گرفت. یک سال مخفیانه با آن زن زندگی کرد. پدرم که به دنیا آمد. پدربزرگ دیگر مثل روزهای اول عاشق نبود. دلش هوای شهر و دیار خودشان را کرده بود. زن را طلاق داد و با بچه به شهر خودشان برگشت و زن دیگری هم مسلک خودش اختیار کرد. پدرم را دوست داشت و میخواست شریعت خودش را به پدر بیاموزد. رازش را تا مدتها از پدرم پنهان کرده بود. پدرم چند دقیقه قبل از مردن پدربزرگ، راز پدرش را فهمیده بود. چیزی از مادرش نمیدانست؛ اما روح مادرش و تمام عاشیقهای طایفهاش در او خون او تجلی پیدا کرده بود و پدرم عشق به موسیقی را برگزید. بدون آنکه هیچ وقت پدربزرگ چیزی از آن عشق بفهمد.