بخشی از کتاب ملکوت بهرام صادقی
دکتر حاتم از درون جعبه چوبی گردآلودی که در میان انبوه شیشههای خالی و نیمهپر دوا و پنسهای زنگزده و سرنگهای شکسته گم شده بود، لوله لاستیکی درازی بیرون کشید. لوله مثل مار، کوتاه و بلند میشد و به اطراف میپیچید. بعد یک طشت لعابی و شیشهایی درازی که محتوی مایعی بنفش رنگ بود و چند سرنگ کوچگ و بزرگ آماده کرد و روی میزی که پهلوی تخت قرار داشت، گذاشت. آقای مودّت با تکمههای باز در حالی که موهای وزکرده سینهاش بیرون زده بود، وحشت زده و حیران او را میپایید. دکتر حاتم لولهی لاستیکی را به نرمی و احتیاط به معده آقای مودّت فرو برد. مرد جوان با بلاتکلیفی پرسید: «بالاخره از دست من کاری برنمیآید؟ نمیتوانم خدمتی بکنم؟…»
پاراگراف بالا را بخوانید و آزاد و رها هر طور که میخواهید آن را ادامه بدهید.
ادامهی داستان:
دکتر حاتم به مرد جوان توجهی نکرد. تمام حواسش پیش آقای مودّت بود. همیشه که این موارد پیش نمیآمد. آقای مودّت که دست از زندگی شسته بود، نمونهی خوبی برای آزمایشهای او بود. مرد جوان نمیدانست که حاتم فقط میخواهد چند آزمایش کوچک بکند و اصلن قصد ندارد، فکری برای معدهی مودّت بکند.
مرد جوان که زیاد پاپیاش شد، حاتم گفت: «میشه، من رو با بیمار تنها بزاری. خودم به تنهایی از پسش برمیام.»
مرد جوان دو به شک بود که بماند یا برود. به هرحال او کارآموز حاتم بود و دوست داشت چیزی یاد بگیرد؛ اما این اواخر حاتم تغییر کرده بود. دیگر آن دکتر سابق نبود. از وقتی که همسرش به یکباره خانه را ترک کرده بود، حاتم تغییر کرده بود. البته کسی ندیده بود که همسر دکتر حاتم از خانه خارج شود؛ اما حاتم به همه گفته بود که شبانه وقتی او در خواب بوده، خانه را ترک کرده است. بعد از آن بود که دیگر کسی دکتر حاتم را نمیشناخت. دکتر حاتم تغییر کرده بود و کارآموزش هم گاهی از او میترسید. گاهی برق از چشمانش به طور کل میرفت و گاهی هم برق چشمانش، تمام وجودش را میسوزاند. بیخستگی کار میکرد. خودش را در آزمایشگاه زندانی کرده بود. میگفت باید حقایقی را که علم از آنها پنهان کرده است، کشف کند. باید پیش از مرگش، حقایق بسیاری را کشف کند. وقتی لوله را بدون آنکه استریل کند، به درون معدهی مودّت فرو برد، مرد جوان بیشتر ترسید. هم نگران مودّت بود هم از بابت جان خودش میترسید. دکتر حاتم رفتارش عادی نبود.
او مودّت را نمیشناخت. فقط احساس میکرد او را دیده است. ولی هرچه فکر میکرد، یادش نمیآمد که او را کجا و کی دیده است.
فکر کرد باید برود؛ اما میترسید حاتم بلایی سر بیمار بیاورد. به خاطر همان دیدار دور و مبهم، فکر میکرد، دینی به بیمار دارد و باید بماند. وقتی حاتم سرش را بالا آورد و با غیظ در چشمانش خیره شد، راه چاره را در رفتن دید.
پیش خودش فکر کرد میروم؛ اما زیاد دور نمیشوم. باید به هرحال حاتم را زیر نظر داشته باشم.
مرد جوان که رفت، حاتم سرنگی را برداشت و از مایع بنفش رنگ درون طشت لعابی پر کرد و به بازوی سمت چپ مودّت تزریق کرد. مودّت دیگر نمیتوانست چشمانش را به این طرف و آن طرف بچرخاند. دکتر آینهای برداشت و روبروی مودت گرفت و به مودّت گفت: «بالاخره با هم تنها شدیم. چطور شد باز گذرت به اینجا افتاد. قبلن هم اومده بودی نیومده بودی. کارآموز خودم نبودی؟ خودت رو توی آینه ببین. شاید خودت رو شناختی. باید کمکم کنی. یکم حافظهام ضعیف شده. چهرهی خوبی داری. برعکس من. من زیادی دیلاقم و صورتم استخونیه. انگار که هزار ساله مرده باشم.»
مودّت نای حرف زدن نداشت. با چشمانش به حاتم اصرار میکرد که تمامش کند.
حاتم گفت: «میدونم درد میکشی. بایدم درد بکشی. منم درد میکشیدم؛ اما از وقتی درش آوردم راحت شدم.» به جای قلبش اشاره میکند و بعد بلند بلند میخندد: «الان هیچی توش نیست. خالی خالیه. میدونی آدمها بدون قلبم میتونن زندگی کنن. این همه سال علم پزشکی مردم رو گذاشته بود، سر کار. من الان بدون قلبم و بهتر زندگی میکنم. باید شکمت رو باز کنم. فکر میکنم تو هم چیزهایی داشته باشی که لازمش نداشته باشی.»
بعد دوباره به سمت جعبهی ابزارش میرود. چاقویی را برمیدارد و به سمت او میآید و میگوید: «میدونی این چیه؟ بله که میدونی. چشمات داره داد میزنه که میدونی. نترس نمیخوام بلایی سرت بیارم. فقط شکمت رو باز میکنم. باید معده رو در بیارم. اون منشأ درده. نباید زیاد میخوردی. اگه مست نکرده بودی، این همه درد نمیکشیدی. اون شب زیاد خورده بودی نه. اونم خورده بود، نه. خودش خورد یا بزور بهش خوروندی.
من خونه نبودم. رفته بودم بالا سر تیمسار. تیمسار حالش خراب بود. گفته بود فقط حاتم بیاد. من اون رو سپردم دست تو. فکر کردم تو آدم خوبی هستی.
من اون موقع هیچی نفهمیدم. تا صبح بالای سر بیمار بودم.
بعد گفتی باید بری. گفتی فهمیدی پزشکی به دردت نمیخوره. باید بری. نفهمیدم برای چی رفتی. تو بدون اجازهی من رفتی.
چند وقت بعد گفت که بارداره. با خوشحالی خبر بارداریش رو به من داده بود. بیچاره.
خبر بارداریش رو که داد، فهمیدم چی شده. میدونی من یه عمر بهش گفته بودم مشکل داره؛ اما خودم مشکل داشتم. دوران دانشجویی خودم خواستم که درش بیارن. چون به نظرم اضافه بود. دوست نداشتم، نسلم زیاد بشه. پدرم پشت سر هم بچه پس میانداخت. مادر دیوونه شده بود. هر روز یکی بود که میاومد در خونه و میگفت ارباب به دخترش تجاوز کرده و دخترش حالا شکمش بالا زده. مادر مجبور بود برای بستن دهنشون هی پول خرج کنه. اما خودش دیگه طاقت نیاورد. آخرش دیوونه شد.
من نمیخواستم مثل پدرم باشم. اما به اون نگفته بودم. میدونی. اصلن لزومی نداشت که بدونه. وقتی گفت بارداره همه چی رو فهمیدم. زن سادهایی بود.»
چاقو را به آرامی روی شکم آقای مودّت کشید. از گوشه چشم مودّت قطره اشکی ریخته شد. خون هم آرام جاری شد و انگشتان حاتم را خیس کرد. لایه لایه میبرید تا محتویات شکمش کاملن عیان شد.
مودت درد نداشت. قبلن حاتم به او سر کنندهی قویای تزریق کرده بود. فلج شده بود و تنها گوشهایش بود که میشنید. میخواست حرفی بزند؛ اما نمیتوانست.
محتویات شکمش حال حاتم را بد کرد. خسته شده بود. سیگاری روشن کرد و به لب پنجره رفت.
مرد جوان که نگران بیمار بود. نتوانست زیاد دور شود و آمد تا سر و گوشی به آب دهد. وقتی وارد اتاق شد. حاتم را دید که لب پنجره ایستاده است و پشت ابری از دود پنهان شده است. حاتم بیآنکه سرش را برگرداند. گفت: «خوب شد اومدی. خیلی خسته بودم، نتونستم براش کاری کنم. شکمش رو ببند. خودت از پسش برمیای. من میرم که بخوابم.»
و رفت. بیمار نفسش رفته بود. امعاء و احشائش بیرون زده بود و هنوز چشمانش از اشک خیس بود.
مردجوان باید پلیس را خبر میکرد. حاتم که به اتاقش رفت تا بخوابد، مرد جوان به پلیس زنگ زد. ادعا کرد که حاتم دیوانه شده است.
پلیس آمد تا به ادعای او رسیدگی کند.
بوی خون و تعفن تمام ساختمان را پر کرده بود. بینیشان را با دستمالی پوشاندند و یه سمت مطب دکتر حاتم رفتند. در را که باز کردند، مردجوان با دستهای خونین بالای سر جسد بود. انگار هیچ بویی احساس نمیکرد. داشت شکم جسد را بخیه میزد.
مرد جوان رنگ به چهره نداشت. صورتش مثل گچ سفید بود. با چشمانی غمزده و خیس گفت: «دکتر طبقهی بالاست. توی اتاقش. اون این بلا رو سر آقای مودّت آورده. وقتی من رسیدم شکمش باز بود. من بخیه زدمش. حتی کافر هم نباید با این ریخت و قیافه بمیره.»
پلیس به او مشکوک بود. چند نفری به طبقهی بالا رفتند و یک نفر پیش او ماند. اتاق بوی خون و مرگ میداد. سربازی که پیش مرد جوان مانده بود، فکر میکرد چطور میتواند با این بوی غریب اینجا بماند. تمام مدت بینیاش را گرفته بود و حالت تهوع هم داشت.
بوی تعفن و لاشهی مرده در طبقهی بالا شدت گرفت. وقتی پلیسها به طبقهی بالا رسیدند و در را باز کردند. حجمی از تعفن و مرگ به بینیشان هجوم آورد، طوری که همانجا کنار راهپله بالا آوردند. لباسایشان را در آوردند و جلوی دهان و بینیشان را با لباسهایشان گرفتند و وارد اتاق شدند.
دکتر حاتم در اتاق نبود. به جای دکتر حاتم مردی روی تخت خوابیده بود که هیچ جانی نداشت. یک جنازه متعفن هزار ساله. ساعتها و شاید روزها و سالها پیش مرده بود. جنازهاش فاسد شده بود و قسمتهایی از آن تجزیه شده بود. جای قلبش خالی بود. انگار قلبش زودتر از سایر اعضای بدنش تجزیه شده بود. اتاق بوی تعفن میداد. کرمها و حشرات از سر و کول جنازه بالا میرفتند.
به دنبال علت و معلول در این داستان نباشید. ملکوت بهرام صادقی یک کار سورئال است و این داستان هم در فضایی وهم آلود و معماگونه نوشته شده است.
4 پاسخ
ماجرای جالبی بود. ذهن خلاقی دارید.
امعاء و احشاء درسته.
سپاس از نکته سنجیتون
لیلا اصلا نیازی به علت و معلول نیست. خیلی خوب نوشتی.عالی و درجه یک. من واقعا بهت افتخار میکنم که آنقدر سریع پیشرفت کردی. و البته، همهی اینا مدیون، اشتیاق،ذپق و متعهدبودنته 🙌🥹❤️
البته توصیفام خیلی ناقصه و باید بیشتر بخونم