بهنام خدا اولین روز مدرسه اصلن روز خوبی نبود. توقع دارید بیش از این چه بگویم؟ نکند از من انتظار دارید تمام ماجرای آن روز را موبهمو تعریف کنم. قطعن توقع دارید که تا این خط از متن را دنبال کردهاید. باشد چون مصر هستید و اصرار میکنید برایتان میگویم.
ماجرای روز اولی که به مدرسه رفتم از این قرار بود که من تنهاترین موجود دنیا بودم و درست در آن لحظه به عمق تنهایی خود آگاه شدم.
مادرم از آن مادرها نبود که بماند تا از انس گرفتن فرزندش با مدرسه مطمئن شود. تا سیل جمعیت را دید گفت خوب چقدر بچه برای خودت یک دوست انتخاب کن و خداحافظ
شاید آن روزها هیچ کدام مادرها اینطور نبودند؛ اما مادر من نمونه کاملن بارزی بود. چرا که پشت در مدرسه هم نمانده بود و خواسته بود آن راه طویل را تنها با دنبال کردن سایر بچهها تا خانه طی کنم.
ترس روز اول
مدرسهمان دو خیابان طویل با خانهمان فاصله داشت. کلاس اولی بودم و ریز جثه. با آنکه ظاهرن مستقل بودم و از همان سه سالگی که مادر سرش به طفل درون شکمش گرم بود، خودم را با جستجوی گنج سرگرم کرده بود و کمتر در خانه پیدا میشدم؛ اما آن روز ترس برم داشت. جمعیت هزار نفره بچهها مرا ترساند. خودم را به دیوار بوفه چسبانده بودم و از جایم به اندازه سر سوزنی هم جُم نمیخوردم. بچهها همه دوتا سهتا در حال بازی و بگو بخند بودند و من تنها آن گوشه ایستاده بودم به تماشای تنهاییام که دیگر طاقت نیاوردم و دهان باز کردم به شیون.
اولین دوستم در مدرسه
صدای شیون و زاریام که بلند شد فرشته نجاتی از آسمان پیدا شد و با مهر و محبت به سمتم آمد که مدرسه ترس ندارد و از این طور حرفها و خواست که با من دوست بشود و من از خدا خواسته دست دوستی به او دادم.
اسمش را خوب یادم است. دوستان دیگرم را فراموش کردهام؛ اما او را به یاد دارم. همنام من بود؛ اما تخلصش پیر بود و من مانده بودم با آن سن و سال چرا باید پیر باشد همان طور که نمیدانستم چرا باید بعد از اسم دخترانه من قطاری از اسمهای پسرانه ردیف شود.
لیلا که دستم را به نشانه دوستی فشرد، دیگر تنها نبودم پس اشکهایم را پاک کردم. بعد از مراسم کلاسبندی زیر آفتاب سوزان روز اول مهر با او سر کلاس رفتم. معلم نداشتیم.
هیچ جشنی در کار نبود
این روزها روز اول مدرسه برای کلاس اولیها جشن میگیرند که با فضای مدرسه آشنا شوند. آن روزها از این خبرها نبود. کلاس اولیها را با تمام بچههای سابقهدار راهی مدرسه میکردند تا از همان روز اول حساب دستشان بیاید که قرار نیست در مدرسه کسی نازشان را بکشد و تازه باید مدام تن و بدنشان بلرزد که کلاس پنجمی بالا بلندی، بلایی سرشان نیاورد.
اولین روز مدرسه معلم نداشتیم
ما معلم نداشتیم و همهمهای در کلاس برقرار بود. بیشتر بچهها مثل اسب در کلاس میدویدند. جز چندتایی که من هم جزوشان بودم همه خوشحال بودند. ظاهرن قبل از خودشان چندتایی برادر و خواهر داشتند که به مدرسه رفته بودند و برایشان تعریف کرده بودند که فضای مدرسه چگونه است. من مدرسه را طور دیگری میدیدم.
با خودم تمام دفترهایم را آورده بودم که از همان روز اول درس بگیرم و مشقهایم را خوب و پاکیزه بنویسم.
همانطور که مات هیاهوی بچهها بودم. لیلا را دیدم که مانتویش را روی سرش میچرخاند و از یک میز به میز دیگر میپرید بیآنکه لباسی زیر آن مانتو پوشیده باشد. مبهوت مانده بودم.
مثل تارزان از روی این میز به آن میز میپرید و بقیه را تشویق به این هیاهو میکرد. همان لحظه بود که فهمیدم دوست معقولی انتخاب نکردهام و اصلن نمیتوانم با او دوست بمانم.
زنگ آخر
زنگ آخر که رسید خواهرها و برادرها به دنبال کلاس اولیها آمده بودند و من هرچه چشم گرداندم مادرم را ندیدم. پس به ناچار با سری افکنده چنان از کناره خیابان عبور کردم که با هیچ ماشینی برخورد نکنم که جفتپا داخل جوی آب افتادم . به هر زحمتی بود از آن جوب متعفن بیرون آمدم. شرمگین بودم. گریان و نالان خودم را به خانه رساندم و یک راست بدون خوردن یک لقمه نان و پنیر راهی حمام شدم.
بالاخره یک دوست پیدا کردم
بعدها هم در معذورات انتخاب دوست خوب آنقدر ماندم که آخر سال بالاخره بعد از شناسایی سی و هشت دختر کلاس و گرفتن تست صلاحیت برای دوستی بالاخره شمس را به دوستی برگزیدم و چون خانهشان از ما دور بود و من چندبار مسیرم را کج کرده بودم که اول ایشان را به منزل برسانم و بعد خودم بیایم که راهم طولانی شد و مادرم صلاحیت ایشان را هم رد کرد.
و خوب این بود خاطره اولین روز مدرسه من که کاملن افتضاح بود. دیدید حق با من بود و بیخود تا انتهایش را خواندید.
خاطرات زهرای کلاس اولی که عاشق پفک نمکی بود رو اینجا بخونید.
نوشته شده توسط لیلا علیقلی زاده
8 پاسخ
عالی. صدای شیون و زاری، اشتراک خیلی از ما از اولین روز مدرسه رفتنمونه. به نظرم، دلیل گریه کردنمون توی روز اول مدرسه، اینه که میدونیم آخرین بار نیست که از خانواده جدا میشیم و قراره این جدا شدن ادامه دار باشه و بیشتر و بیشتر بشه.
با این تفسیری که شما داشتید یعنی ما یه آگاهی درونمون داریم و در ناخودآگاهمون میدونیم که این بار اول نیست. ممنون ازبازخوردخوبتون
چه خاطره تلخی. تنهایی برای یه بچه هفت ساله سخت و وحشتناکه.
واقعن همینطوره. اما گذشته دیگه.
وای لیلا،چرا انقدر مظلومانه🥺عزیزمممم. دلم خواست لیلای هفت ساله رو بغل میگرفتم.
چرا معلم نداشتید آخه؟!
مامانت چجوری نموند؟چه دل شیری داشت مامانت🥲
فقط اون روز نبود که سال اول راهنمایی یک ماه معلم نداشتیم اخر سرم معلم ادبیاتمون که شمالی بود معلم ریاضیمون هم شد. حالا فکر کن من هی دیکته رو به خاطر لهجه اون نمره بد میگرفتم معلم ریاضی هم شد
وای خیلی بامزه بود لیلا. منم از روز اولم خاطرهی خوبی ندارم.
یه بار نوشتم ولی منتشر نکردم چون محتوای خاصی نداشت. این پست تو بهم ایده داد که بتونم بهش شکل بدم🥰🙏🏻🙋🏻♀️
ولی خاطره روز اول تو هم خیلی جذاب بود. اسمت رو میزارم پفک نمکی