بریدهای از کتاب
به عنوان یک فیبروز کیستیکی ما از خیلی از چیزها محروم شدیم. ما هر روز رو بر اساس درمانها و قرصهامون سپری میکنیم.»
عقب و جلو میروم و به حرفهایش گوش میدهم.
«اغلب ما نمیتونیم بچهدار شیم، خیلی از ما حتی اونقدری زنده نمیمونیم که بخوایم امتحانش کنیم. فقط فیبروز کیستیکیها میدونن چه حسی داره؛ ولی ما حق نداریم عاشق هم بشیم.» او مصمم میایستد
«به همین خاطر بعد از همه چیزهایی که فیبروز کیستیک از ما دزدیده، من هم یه چیزی ازش پس میگیرم.»
او چوب بیلیارد را جسورانه بالا میگیرد. انگار که دارد برای تکتک ما میجنگد. «من سیصد و چهار ممیز هشت میلیمتر پس میگیرم. دوازده اینچ کامل، یک قدم فضا، یک فاصله»
با تحسین به دوربین خیره میشوم.
« فیبروز کیستیک از این به بعد دیگه نمیتونه چیزی از من بدزده، از الان به بعد این منم که دزدم.»
فیبروز کیستیک و پنج قدم فاصله
اصلن اسم فیبروز کیستیک به گوشم نخورده بود. در کتاب پنج قدم فاصله بود که با این بیماری آشنا شدم
وقتی سلامت هستید و خیلی راحت نفس میکشید و از نعمتهای خدا لذت میبرید، تنها تصوری که میتوانید از مرگ داشته باشید این است که نسبت به شما خیلی دور است و سالهای پیری گریبانتان را خواهد گرفت.
خیلی از ما هیچ وقت به مرگ فکر نمیکنیم. به قدری مرگ را دور میبینیم که اندک تصوری هم نسبت به مرگ نداریم.
افرادی که از بچگی با این بیماری ژننیکی بهدنیا میآیند و ژنهای معیوب والدینشان را ارث میبرند، چنین وضعیتی ندارند. آنها هر روز به مرگ فکر میکنند و تمام تلاششان این است که فقط یک روز بیشتر زنده بمانند.
تصور داشتن یک زندگی فوقالعاده محدود و با پایانی مشخص، لذت بردن از زندگی را سخت و طاقتفرسا میکند. این که برای زنده ماندن دائمن باید قوانین خاصی را رعایت کنید، مراقب میکروبها باشید و مرتب علائم حیاتی بدنتان را چک کنید، عملن حتی رویا پردازی را هم غیر ممکن میکند.
کتاب پنج قدم فاصله یک رمان عاشقانه از یک واقعیت دردناک است. نویسنده این کتاب ریچل لیپینکات به موضوع عشق میان دو بیمار پرداخته است. دو بیماری که برای زندهماندن حق ندارند به هم نزدیک بشوند.
مشخصات ظاهری کتاب پنج قدم فاصله
نویسنده: ریچل لیپینکات
مترجم: فاطمه صبحی
مشر: ملیکان
تعداد صفحات: ۴۰۴ صفحه الکترونیکی
میتوانید این کتاب را از نرم افزار کتابراه، فیدیبو و طاقچه دریافت کنید.
بیوگرافی ریچل لیپینکات
این بخش از وبلاگ کتابراه انتخاب شده است.
ریچل لیپینکات (Rachael Lippincott) در پنجم دسامبر ۱۹۹۴ در فیلادلفیا به دنیا آمده است. او در پنسیلوانیا، جایی که هماکنون نیز در آن ساکن است، بزرگ شده است. ریچل لیپینکات در سال ۲۰۱۳ از مدرسه فارغالتحصیل شد. ابتدا، برای ادامهی تحصیلات خود، رشتهی پزشکی در دانشگاه پیتسبورگ را انتخاب کرد، اما آن را به نویسندگی انگلیسی تغییر داد. او در کلاسی که «نویسندگی ادبی جوانان» نام داشت و توسط رماننویس مشهور، شیوون ووین، تدریس میشد شرکت کرد و همین کلاس بود که همهچیز را برای او تغییر داد. ریچل لیپینکات در سال ۲۰۱۷ فارغالتحصیل شد.
خلاصهای از داستان پنج قدم فاصله
عشق بدون درآغوش گرفتن، بدون نوازش و با شش قدم فاصلهای که قوانین بیمارستان برای آنها تعیین کرده است، سخت است. استلا قهرمان زن این داستان میخواهد یک قدم از این فاصله را کم کند.
پنج قدم فاصله کتابی است که ما را با زندگی افرادی آشنا میکند که به مبتلا به بیماری فیبروز کیستیک هستند. بیماری که ریههای آنها را درگیر میکند.
عملکرد ریهشان مدام کم وکمتر میشود. و اگر شرایط دریافت ریه جدید را نداشته باشند، خیلی زود از دنیا میروند؛ اما ریه جدید هم با بیماری که دارند، زیاد عمر نمیکند.
آنها مدام باید مدتی رادر بیمارستان سپری کنند تا بتوانند کمی عملکرد ریهشان را بهتر کنند.
اما بیماری دیگری هم هست که افراد مبتلا به فیبروز کیستیک ممکن است به آن دچار شوند.
بورخولدریا سپاسیا میکروبی است که با حمله به افراد مبتلا به فیبروز کیستیک، بدنشان را در برابر داروها مقاوم میکند. با ورود این باکتری، آنها شرایط دریافت ریه جدید را از دست میدهند.
پنج قدم فاصله داستان عشق دو بیمار فیبروز کیستیکی هست که یکی از آنها به باکتری بورخولدریا سپاسیا مبتلاست و برای جان معشوقش مجبور است که از او فاصله بگیرد
استلا قهرمان داستان، تا قبل از ورود ویل، دختری منظم و پر انرژی است و تمام تلاشش را میکند که بیشتر زنده بماند. او برنامه کامپیوتری نوشته است که به بیماران کمک میکند که داروهایشان را در زمان معین مصرف کنند و هر روز طبق برنامه، زمانی را صرف فکر کردن به مرگ میکند.
او علاوه بر کنترل داروهای خودش به تمام بیماران بخش هم کمک میکند. او شخصیتی دوستداشتنی دارد که همه کارکنان بیمارستان او را دوست دارند. او تمام تلاشش را میکند که به خاطر پدر و مادرش بیشتر زنده بماند.
اما با ورود ویل شخصیت او آرام آرام عوض میشود. او زندگیاش را بیمعنا مییابد. از خیلی از تجربهها به خاطر بیماریاش محروم شده است، زندگی در برابر چشمانش با کشف تجربه عشق بیمعنا میشود. عشق تجربهای نیست که بتوان از آن صرفنظر کرد.
با تغییر خلق و خویش و خلق یک تجربه او به مرگ نزدیک میشود و از مرگ استقبال میکند.
در مقابل قهرمان مرد داستان یعنی ویل شخصیتی است که از مراقبتهای پزشکی فراری است و با همه لجبازی میکند. او هم با تجربه عشق به خاطر استلا عوض میشود.
و در نهایت ویل است که به خاطر تغییر شخصیتش جان استلا را از مرگ حتمی نجات میدهد.
در این کتاب تغییر شخصیت و رشد فردی شخصیتها به وضوح قابل مشاهده است.
این کتاب پایان لذت بخشی دارد. امیدوارم با خواندن این کتاب در اوقات فراغتتان تجربه شیرینی عایدتان شود.
6 پاسخ
نه این چه حرفیه.
با اینکه این فیلم صدای گریه بلندمو نصف شب درآورد و منو به هقهق انداخت، اما خیلی دوسش داشتم و بعد از فیلم «اتاق» به هرکی رسیدم گفتم ببینید.😂
پایان فیلم همونجور که دختره رو تخت بیمارستان بود،پسره کل محوطه رو براش چراغونی کرد. فک کنم آرزوی دختره بود(فیلمو خیلی ماه پیش دیدم یادم نیست) . پسره هم راضی شد بره اتاق عمل و خوب شه.
اما دختره میمیره😭😭😭
این چراغونی کردن برای وقتیه که دختر از اتاق عمل میاد بیرون پسرهم به خاطر دختر ترکش میکنه و چند ماه بعد تو فرودگاه دوباره همدیگه رو میبینن در حالی که هر دو دارن دنبال رویاهاشون میرن.
فکر کنم توی فیلم برای فروش بیشتر سوز و گدازش رو زیاد کردن
وقتی این کتاب رو خوندم در بهت حیرت بودم. حیرت از بیمارهایی که روحمونم ازش خبر نداره. در عین حال که از خوندن کتاب لذت میبردم مدام استرس داشتم که نکنه برای شخصیتهای کتاب اتفاقی بیفته. پنج قدم فاصله از کتابهایی بود که ذهنم رو مدتها درگیر خودش کرد. پیشنهاد میکنم کتاب تمام ایمدت از این نویسنده رو هم مطالعه کنی.
چه خوب که تو هم این کتاب رو خونده بودی و نظرت رو نوشتی. حتمن توی لیست کتابهایی که باید بخونمش قرارش میدم.
آخ لیلااااا😭
من فیلم این کتاب رو چندماه پیش دیدم.
نمیدووووووووونی چقدر گریه کردم باهاش.
راستش پستت رو نخوندم لیلا. همون عنوان و عکس رو که دیدم مو به تنم سیخ شد و تمام صحنه ها برام یادآوری شد.😭
اما جمله آخرت رو خوندم.
نمیدونم پایان کتاب با پایان فیلم هم خونی داره یا نه؟
پایان فیلم همهجا چراغونی شد.
وای لیلا اشکی شدم. این فیلم خیلی خیلی قشنگ بود.😭
ببخشید نمیتونم پستت رو بخونم. اصلا در توانم نیست.😢
الهی. ببخشید که باعث ناراحتیت شدم.
پایان کتاب خوب بود. قهرمانهای فیلم تصمیم گرفتند رویاهاشون رو دنبال کنند