صحنه اول:
جوانی توسط برادر و دوست برادرش به خاطر جرمی که از نگاه برادرش نابخشودنی است مورد شکنجه قرار می گیرد. آنها بعد از زدن جوانک او را روی زمین می خوابانند و بعد روی شکمش با قیر داغ، روغن سوخته ماشین و تنه درختی که از عرض نصف شده و مثل یک جوهر خشک کن شده است مهری به طول و عرض شکمش می زنند و چندبار این کار را تکرار می کنند و هربار روغن را بیشتر می کنند. جوانک فقط نعره می زند. جز اصوات نامعلوم چیزی از دهانش خارج نمی شود. ما هنوز نمی دانیم چه جرمی مرتکب شده است.
صحنه دوم:
دو نفر در ماشین نشسته اند و در شب به سوی شهر حرکت می کنند. نفری که در صندلی شاگرد نشسته است می گوید: درسته که بعد از اون ماجرا خیلی چاق شدی ولی فکر نمی کنم داداشت چشمات رو یاددش رفته باشه.
راننده با چشمانی به خون نشسته به مسافر نگاه می کند و بعد همه جا به رنگ قرمز و سیاه در می آید.
فیلم شروع می شود.
اسم بازیگران معلوم نیست تنها چهره مردی که بر اثر شکنجه به صورت شیطانی در آمده و دهانش از شدت فریاد کج شده است معلوم است. دهان او پر از خون است. از خون زیاد به رنگ قرمز در امده و تمام تنش در پوششی سیاه فرو رفته است. با چشمانی خون بار به تو نگاه می کند. همان تیتراژ کافی است که با ترس به اطرافت نگاه کنی که جز تو کسی آنجا نباشد. هرکه نگاهش به مردی بیفتند که انگار قصد انتقام از تمام جهانیان را دارد، دیگر خواب به چشمانش راه پیدا نمی کند.
تیتراژ تمام می شود، شهر شلوغ است. بازیگران از شهر بزرگ تر ند. یک زن که قدش از بلندترین ساختمان بلندتر است و یک مرد با هیکلی عظیم در خیابان ها می دوند. زنی سوار بر جارویی در شهر بر فراز آسمان پرواز می کند.
شروع فیلم هیچ ربطی به صحنه قبل از آغاز ندارد. یک لحظه پیش خودت فکر می کنی نکند دو فیلم را با هم ادغام کرده باشند. اما همان طور که محو جلوه های بصری هستی، به یک باره همان چشم ها در عمق تصویر ظاهر می شوند و تو از ترس فورا تلوزیون را خاموش می کنی. به ترست غلبه می کنی و تلوزیون را روشن می کنی. اما فیلم تمام شده است. حتی اسم فیلم را هم نمی دانستی. تو فقط چند دقیقه تلوزیون را خاموش کرده بودی. انگار هیچ وقت چنین فیلمی پخش نشده بود. اما ان چشم ها از خاطرت نمی رود. نکند در خیالت تمام آن ها را دیده بودی. می خواهی ادامه داستان را در ذهنت بسازی. او برگشته و تمام نیروهای اهریمنی را به کار گرفته تا انتقام آن سوختگی های عمیق را بگیرد. او برگشته اما چرا با این همه نیرو و سرباز، مگر خودش قادر نیست. نه چون بدنی ندارد تنها سری است که مانده. پس چرا همراه او می گوید که چاق شده است. همراه او کسی نیست جز دوست برادرش که در این جنایت مشارکت داشت و دست های او را گرفته بود. او نمی داند که او بدنی ندارد و او شب قبل مرد چاقی را کشته و سر خودش را به جای سر او جا گذاشته است. اما چه کسی را کشته است؟ چطور دوست برادرش جرات کرده که سوار ماشین او بشود. شاید او را فریب داده اند، شاید او نمی داند که قرار است چه بلایی سرش بیاید و شاید فکر می کند قرار است فقط آدرس برادرش را نشان بدهد و برود. با تمام چیزهایی که گفتم هنوز هم دوست دارم فیلم را ببینم. ساختن آن فیلم در ذهنم چندان دلچسب نبود.
شما هم با شروعی که گفتم می تونید فیلم رو ادامه بدهید. امتحان کنید تجربه لذت بخشیه.
نوشته لیلا علی قلی زاده