بعد از خواندن محاکمه کافکا و یک شب بیداری طولانی
خودش دلدرد دارد، چیزی نمیخورد؛ اما من عجیب هوس هویج بستنی کردهام. خیابان عجیبوغریب است.
روی یک دکه بزرگ که بیشتر شبیه یخچال است، دهتا تابلو وصل کردهاند که هرکدام به منطقهای اشاره میکند. نمیدانیم از کجا آمدهایم حتی نمیدانیم به کجا میرویم. دوتا هویج بستنی برای من و دخترم میخرد. هویج بستنیها را لببهلب پرکرده است تا از دستش میگیرم کمی از آن روی کتابی که تازه خریدم میریزد. کتاب قرمز با نارنج هویج هم آغوش میشود. هیچ دستمالی نیست. با گوشه پیراهنم کتاب را خشک میکنم.
بالاخره میفهمیم که کجا میخواستیم برویم. میخواستیم به محل کار قدیم من برویم. من تنها میروم. او و دختر میمانند. گرسنه هستم. به محل کار قدیم که میرسم، انگار رئیسم میداند که گرسنه هستم. با سخاوتی که از او انتظار ندارم، میرود تا برایم غذا بگیرد. تا او بیاید قامت به نماز میبندم. فقط من در اتاق هستم؛ اما اتاق پر از جمعیت میشود. پیشنماز عمویم است. صورتش نورانی شده است. از دیدنش خوشحال میشوم طوری که نمازخواندن یادم میرود. حتی غذا هم نمیخورم.
ازآنجا بیرون میروم و خودم را در اجلاسی از تمام سخنرانان انگیزشی میبینم. همه روی نیمکت نشستهاند. من هم کنارشان مینشینم و درباره کتاب قرمز و نویسندهاش با آنها حرف میزنم.
یکی از آنها با من به خانه میآید و به من یاد میدهد چطور دیگران را در کارها شریک کنم. از کشمشپلو شروع میکنم و دخترم حاضر میشود دم کشمشها را بچیند و آنها را بشوید و بعد گردو هم بشکند تا کنار کشمشپلو بخوریم. هیچوقت گردو نمیریختم اما دخترم میگوید گردو هم لازم است.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده
2 پاسخ
زیبا و دلنشین توصیف کردی.درود به قلمت.
ممنون عزیزم