برای اینکه داستانم قابل فهم باشد باید به طور خلاصه سرنوشت عجیب برخی نامههای عاشق مرموز را خاطرنشان کنم. عاشق مرموز طبع لطیفی در نوشتن نامههای عاشقانه داشت. او هیچ شناختی از واقعیت نداشت. او صورتکی را میگرفت و چنان در خیالش به آن صورتک بال و پر میداد که آن صورتک جان میگرفت؛ گویی در عالم واقع هم وجود دارد. یکی از این صورتکها من بودم. منی که او از من ساخته بود با من واقعی زمین تا آسمان فرق داشت. بعد از شهرتی که به واسطهی نوشتن کتاب عشق در الموت پیدا کردم، سیلی از نامهها از اقصی نقاط ایران از طرف هوادارانم به صندوق پستیام روانه شد. یکی از همین طرفداران، عاشق مرموز بود. عاشق مرموز بدون هیچ نام و نشانی و تنها با امضای عاشق مرموز برایم نامه مینوشت. اوایل نامههایش تنها ابراز ارادتی صادقانه بود و من در پاسخ از این محبت تشکر میکردم.
ولی بعدتر نامههایش پر سوز و گداز شد و رنگ و بویی از عشق به خود گرفت. من فکر میکردم که این نامهها را به شخصی غیر از من نوشته است. توصیفاتی که از من داشت به هیچ وجه با شخصیت من تطابق نداشت. این اواخر این نامهها به قدری زیاد شده بود که او را مجنونی میدیدم که لیلی را چیزی جز واقعیت میبیند. نزدیک به چهاردهه از عمرم میگذشت و خوب میدانستم که این نامهها تا زمانی ادامه پیدا میکنند که نسبت به آنها بیتفاوت باشم و تمنای عشقش را بیجواب بگذارم. میدانستم به محض پاسخگویی به نامهها مطابق میل و خواستهاش این ارتباط یک طرفه تمام میشود و من همیشه نامههایش را بیپاسخ میگذاشتم. به نوعی از این التماسها و ابراز عشقهای کودکانهی او لذت میبردم و خیال نداشتم که این ارتباط را قطع کنم.
این نامهها برای یکسال تمام ادامه داشت. با آنکه افراد زیادی برای من نامه مینوشتند و نسبت به من ابراز علاقه میکردند؛ ولی نامههای عاشق مرموز رنگ و بوی دیگری داشتند. گاهی خودم را شبیه به تصورات او میدیدم. من به این نامهها معتاد شده بودم. نامههای عاشق مرموز برایم مثل بازیچه بود. شاید من هم برای عاشق مرموز چنین بازیچهای بودم. او از این ابراز عشقها لذت میبرد. وقتی برادرزادهام از آلمان به ایران آمد، تنهاییام پر شد و وقت گذرانی با او مرا از نامههای عاشقانهی عاشق مرموز بینیاز کرد. تصمیم گرفتم به این نامهها پایان دهم. پس برای او نامهای نوشتم که این نامهها بالاخره مرا رام کرد و من چنان شیفتهی او شدهام که مدام در خیالم با او سر میکنم. تا مدتی دیگر عاشق مرموز برایم هیچ نامهای ننوشت. یعنی تا زمانی که فرزاد پیش من بود، هیچ نامهای از او دریافت نکردم. آخرین نامهی او درست چند روز بعد از رفتن فرزاد پست شد. آخرین نامه، نامهی خداحافظی بود. در آن نامه نوشته بود که تمام این مدت دربارهی من اشتباه فکر میکرده است و من الهه و ربالنوع خیالیاش نبودم. او از من پوزش خواسته بود و خواهان پایان این رابطه بود. با آنکه خودم چنین واکنشی را حدس میزدم؛ ولی باز هم غافلگیر شدم. آن همه عشق به یکباره فرو نشسته بود. تازه متوجه شدم که چقدر به آن نامهها عادت کرده بودم و بدون حضور آنها تا مدتها احساس پوچی میکردم. مدتها نامههایش را میخواندم و احساس حقارت میکردم. از اینکه آن نامهی کذایی را نوشته بودم، از خودم بیزار بودم. دیگر قادر به نوشتن نبودم. هر بار که میخواستم ایدهایی را بپرورانم این احساس حقارت به سراغم میآمد. در نهایت تصمیم گرفتم به روانپزشک مراجعه کنم. بعد از ماهها مشاوره و به کمک راهنماییهای مشاورم به این نتیجه رسیدم که بهتر است که نامههای عاشق مرموز را سوژهی داستان تازهام کنم و آن احساس نفرت و حقارتی که تجربه کردم را به یکی از شخصیتها بدهم تا بتوانم از این روش از دست این حقارت رها شوم. در حقیقت داستان عشق و نفرت که اینطور سر و صدا به پا کرد، به نوعی داستان زندگی خودم است؛ ولی دیگر هیچ احساس بدی ندارم. تازه مدیون نامههای عاشق مرموز هستم که باعث خلق آن داستان شد.