نامهی ۱۴۱
با درود و احترام فراوان
امیدوارم که اوضاع بر وفق مراد باشد و از آن مسئلهای که قبلن در موردش با هم حرف زده بودیم، فارغ شده باشید.
استاد گرانقدر، دوست عزیز و گرامی از من خواسته بودید که شرح حال پدر را برایتان بنویسم.
راستش را بخواهید من خیلی نگران پدر هستم. نسبت به قبل، حساستر شده است و به همه چیز توجه میکند. نمیدانم این طبیعی است یا نه؟ فکر میکنم قرصهای جدید هم افاقه نکرده است. البته نسبت به قرصهای قبلی بهتر است. سری پیش همکارتان قرصی تجویز کرده بود که پدر را بیحوصله کرده بود و پدر دائم در اتاقش خوابیده بود؛ حتی به سراغ کتابهایش هم نمیرفت. ولی این روزها افکار پدر، حول و حوش همه چیز میچرخد. هیچ مسئلهای نیست که او به آنها فکر نکرده باشد. این همه توجهش به مسائل مختلف گاهی خوشایند است ولی بیشتر اوقات آزاردهنده است. ذهنش یک دقیقه هم آرام نمیگیرد. خودتان میدانید که سن و سالش زیاد نیست. ولی از بس به همه چیز توجه کرده است، خطوط عمیقی بر پیشانیاش نقش بسته است. من نگرانش هستم. در نامهی قبلی برایتان نوشته بودم که گوشهگیر و کم حرف شده است؛ ولی حالا چیزی ورای گوشهگیری است. مدام مینویسد. دستنوشتههایش، افکار مشوش او را به خوبی نشان میدهد. از متافیزیک مینویسد و در همان حین که از متافیزیک مینویسد، مسائلی در باب جاذبه، سرعت و نظریات انیشتین را هم ضمیمهی نوشتههایش میکند. نوشتههایش پر از اشعار خیام شده است در حالی که سابق بر این با خیام میانهای نداشت. مولانا را میستاید و سعدی را که زمانی عاشقش بود، به کناری میگذارد. مادر دیگر حوصلهی پدر را ندارد و بیشتر وقتش را در خانهی خواهرش میگذراند. حتی اتاق خوابش را از پدر جدا کرده است و شبها در اتاقش را قفل میکند. پدر دیگر به عباداتش توجهی نمیکند. مادر میگوید مرتد شده است ولی من میدانم که پدر حالش خوش نیست. کاش میتوانستید بیایید و او را از نزدیک ببینید. من تا بهحال پدر را پیش دکترهای زیادی بردهام. پدر برای آمدن به دکتر مقاومتی نشان نمیدهد ولی همه میگویند حالش خوب است و مشکلی وجود ندارد. با چند آرامبخش میخواهند قضیه را فیصله بدهند. پدر در قانع کردن آنها و نقشبازی کردن استاد است. اگر دکترها به شرح حالی که من میدهم، توجهی نکنند، نمیتوانند بیماری پدر را تشخیص بدهند.
مسئلهی دیگری هم هست که باید بگویم. پدر یک قبر خریده است. قبلترها که حالش خوب بود، میخواست یک جفت قبر بخرد که زن و شوهر کنار هم باشند ولی حالا فقط یک قبر خریده است. مادر از همین میترسد. فکر میکند قبر را برای او خریده است.
به هیچ وجه با پدر تنها نمیماند و مدام زیرچشمی پدر را میپاید. پدر با مادر اصلن حرف نمیزند. با من گاهی حرف میزند ولی چیز به خصوصی هم نمیگوید. اگر دربارهی مسئلهای از او سوال کنم، فکر میکند در کرسی تدریس است و ساعتها در باب آن مسئله سخنرانی میکند ولی اگر سوالی نپرسم، ساعتها سکوت میکند.
من نگران هستم. از من خواسته بودید دربارهی مادر هم بگویم. راستش من و مادر چندان رابطهی خوبی نداریم. بیشتر هم به خاطر پدر است. من از بیتوجهی مادر به اوضاع پدر ناراحتم و مدام با او بحث میکنم. قبلتر احساس میکردم رابطهشان عاشقانه است ولی این روزها نسبت به علاقهای که سابق بود، هم تردید دارم. نمیدانم اصلن این چیزها کمکی میکند یا نه ولی باید مسئلهی دیگری را هم برایتان بازگو کنم. پدر دیگر علاقهای به تدریس ندارد. دانشجوهایش را در خانه میبیند و ساعتها با آنها مباحثه میکند؛ ولی تمام کلاسهایش را لغو کرده است.
من در مورد پدر و مادر هرچیزی که دیدم را نوشتم ولی نمیدانم چرا خواسته بودید در مورد خودم هم بنویسم. من که کاری جز مراقبت از پدر ندارم. دائم در خانه هستم و او را میپایم که از خانه بیرون نرود. ولی از دست شما ناراحتم. شما فکر میکنید من توجه کافی به پدر ندارم و این چیزها را از خودم درآوردهام. برای همین هم آن زن را فرستادهاید. مدام برای من شربت میآورد. انگار که من بیمار باشم. من خوب میدانم که در آن شربتها چه میریزد. من هیچ کدامشان را نمیخورم تا او میرود، پای گلدان خالی میکنم. کاش به این زن بگویید که از اینجا برود. چون به نظرم مشکل دارد. به جای توجه به پدرم مدام مراقب من است.
اصلن چرا باید مراقب من باشد؟ من حتی یک دوست هم ندارم که با او بیرون بروم. باورتان میشود؟ مراقبت از پدر تمام وقت مرا گرفته است و من فرصت نمیکنم که با دوستانم باشم.
این زن مرا عصبانی میکند. از من انتظار دارد به حمام بروم. اگر من به حمام بروم، چه کسی از پدر مراقبت میکند. همین حالا هم بالای سر من ایستاده است. مطمئنم که تمام نامه را خوانده است. باز هم جای شکرش باقی است که نامه را برای شما ارسال میکند. میدانید که من خودم نمیتوانم از خانه بیرون بروم. من باید خودم مراقب پدرم باشم. دیگر باید بروم. خیلی خسته هستم. باز هم برای شما خواهم نوشت؛ اما حالا خستهام.
گزارش پرستار:
مورد شماره ۶۷ مدام به رئیس آسایشگاه نامه مینویسد و بدون دریافت هیچ جوابی، دوباره نامه نگاری میکند. بعد از سانحهی ناگوار تصادف پدر و مادرش در دنیای دیگری زندگی میکند. مدام دور و بر پیرمردها میگردد. هر بار یکی از پیرمردها را مورد توجه قرار میدهد و فکر میکند که آن پیرمرد پدرش است. یک ماه تمام است که به استاد دانشگاهی که به سبب آلزایمر به آسایشگاه آورده شده است، بند کرده است. با زنی که فکر میکند، مادرش است مدام جدال میکند که به پدرش توجه نمیکند. در خوردن داروهایش مقاومت میکند. فکر میکنم که با توجه به مقاومتش نسبت به این نوع درمان، باید نوع درمان عوض شود. اگر به حال خودش واگذار شود، ممکن است خطرساز شود.
نوشته شده توسط لیلا علیقلی زاده