یکی از بهترین تمرینها برای تمرین نوشتن داستان، تمرین ادامهنویسی است. کافی است موقع خواندن کتاب زیر برخی از جملات را خط بکشید و انها را به فایلی منتقل کنید و در زمانهای نوشتن، آنها را ادامه دهید.
قطعات زیر بر اساس ادامه دادن جملههایی از کتاب خواب گران ریموند چندلر نوشته شده است.
قطعهی اول: حیات دوباره
اتاقی که واردش شد، بسیار بزرگ بود. بزرگتر از آنچه که در تصورش میگنجید. چشمانش بابت نور پنجرهها آزرده شد. برای لحظهای چشمانش را بست. حتی بعد از اینکه چشمانش را باز کرد، هنوز هم نمیتوانست به آن حجم از نور عادت کند. مجبور شد چندبار پلکهایش را پشت سر هم ببندد تا به فضای اتاق عادت کند و بتواند تمام اجسامی که در اتاق حضور دارد را ببیند؛ اما در اتاق هیچ نبود. اتاق سراسر سفید بود و پنجرهها هیچ پردهای نداشت. حتی یک صندلی یا یک قالی کوچک هم در اتاق وجود نداشت. این حجم از تهی بودن او را ناراحت میکرد. به عقب برگشت.
دلش میخواست فالفور از اتاق خارج شود؛ اما در کمال تعجب دری را که از آن داخل شده بود، ندید. پشت سرش دیواری سفید بدون هیچ لکهای بود. خوب به یاد داشت که دری سرخ رنگ روی دیوار بود و حالا از آن در و رنگ تندش خبری نبود. کلافه به سمت پنجرهها رفت. هرچه بیشتر به سمت پنجرهها میرفت، پیشروی برایش سختتر میشد. نور غیرقابل تحمل بود.
روی زمین نشست و دستهایش را جلوی چشمانش حایل کرد و فریاد زد: «کسی اینجا نیست؟» نمیتوانست دستهایش را از جلوی چشمانش بردارد. نور به شدت آزاردهنده بود. دقایقی که در انتظار جواب گذشت، برایش سخت و غیر قابل تحمل بود. هیچ جوابی در کار نبود. کورمال کورمال در سمت مخالف نور به حرکت درآمد و بعد با احتیاط دستهایش را از جلوی چشمانش برداشت. حالا همه جا تاریک بود. سیاهی و ظلمت مطلق. هیچ اثری از نور نبود.
طول کشید تا به آن سیاهی مطلق عادت کند. در ابتدا با دستانش سعی میکرد، اطرافش را لمس کند. حالا در فضایی تنگ و نمور گیر کرده بود. وقتی دستش را دراز میکرد، بدون هیچ تقلایی، به دیوارهای سرد اطرافش میخورد. دیوارها انگار جلو آمده بودند. آن فضای بیانتهای نورانی جای خودش را به دخمهای تاریک و نمور داده بود. سردش شده بود. نمیتوانست به جایی تکیه بدهد. آبی که از روزنههای میان دیوار قطره قطره جاری بود، بدنش را مورمور میکرد. کمکم صدای ریز راهرفتن حشرات را میشنید. وقتی دستش را دراز میکرد، دستش به جسمی لزج و چسبناک میخورد و فورن دستش را پس میکشید. حشرات هم که حالا به وجود او عادت کرده بودند، جسارت پیدا کردند و از سر و کولش بالا رفتند. به یاد نداشت که از حشرات ترسیده باشد. سالها زیر زمین کار کرده بود؛ حشرات جزئی از زندگی او بودند؛ اما حالا نسبت به آنها احساس خوبی نداشت. احساس میکرد آن حشرات به دنیایی که او در آن میزیست، تعلقی نداشتند. اگر جلویشان را نمیگرفت، مغزش را میخوردند. با دستانش سعی کرد، آنها را از خودش دور کند. ولی موفق نمیشد. جمعیت حشرات مدام بیشتر و بیشتر میشدند و مثل رواندازی گرم و مرطوب، تمام تنش را میپوشاندند. دوباره دستانش را حایل چشمانش کرد. چشمانش اهمیت بسزایی داشتند. ایمان داشت تا وقتی که بتواند، از چشمانش مراقبت کند، امکان خلاصیاش از این مخمصه و گرفتاری زیاد است؛ پس باید از چشمانش مراقبت میکرد. فقط مراقب چشمانش بود. تمام بدنش زیر خیل حشرات مدفون شد. نفس کشیدن برایش سخت شده بود. انگار حشرات از سوراخ گوشها و بینیاش وارد مغزش شده بودند و با افکارش در حال جنگ بودند. سعی کرد خاطرات قبل از نور را به یاد بیاورد، هیچ چیزی وجود نداشت. همهچیز به طور مبهمی برایش تار و غیر قابل دسترس بود. نور تمام خاطراتش را از بین برده بود و حالا در سیاهی آن دخمه، در حال زنده به گور شدن بود با اینحال اندک امیدی برای رهایی داشت و برای همین بود که چشمهایش را رها نمیکرد. حشرات موذی از زیر انگشتانش به چشمهایش راه پیدا کردند و وارد چشمانش شدند. دردی کشنده به سراغش آمد. فریاد زد: «خدا من نمیخوام بمیرم.»
و این اولین بار بود که در طول عمرش خدا را صدا میزد. ورود حشرات به چشمش، کلید خاطراتش بود. حالا خاطراتش شفاف شده بود. قبل از نور را به یاد میآورد. آن پایین در معدن بود. گیر کرده بودند. هیچ امیدی به نجات نبود. هوا کم شده بود. جوانترها سست شده بودند. تاب و تحملشان از دست رفته بود و به یاد زن و بچهشان، دعا میکردند که نجات پیدا کنند. پیرترها امیدشان را کاملن از دست داده بودند و او فکر میکرد که باید جهان بعد از مرگ را ببیند. میخواست ببیند بعد از مرگ جهانی وجود دارد یا نه. میخواست حقیقت را به چشم خود ببیند. به هیچچیزی اعتقاد نداشت. باور نداشت که آنها که او را به سوی خدا میخواندند، همه حقیقت را گفته باشند. بارها به خودکشی فکر کرده بود؛ اما از گرفتن جان خودش ترسیده بود و در نهایت فکر کرده بود که کارگر معدن که باشد، مرگ در دو قدمی اوست. حالا که این فرصت پیش آمده بود، در اندیشه نجات نبود. با آغوش باز مرگ را پذیرفته بود و بعد نور آمده بود. نوری کور کننده که تمام خاطراتش را محو کرده بود.
اما حالا فریاد میزد و به التماس از خدا میخواست که زندگی دوبارهای به او بدهد.
و بعد دوباره نور بود.
چشمانش را که باز کرد در اتاقی سفید قرار داشت. قادر نبود سرش را به اطراف بچرخاند. از پشت پردهی چشمانش تنها میتوانست روبرویش را ببیند. یک دیوار سفید. هیچ کدام از اعضایش را نمیتوانست تکان بدهد و انگار هیچ حسی هم نداشت. یک جسم ساکن و بیحرکت بود و تنها چشمانش بود که نور را میدید. نور اینبار آزار دهنده نبود. برخی چیزها کمکم به یادش آمد. او از چشمانش محافظت کرده بود. انفجار معدن را به خوبی به یاد میآورد؛ اما نمیدانست چطور از آنجا نجات پیدا کرده است. آیا دوستانش هم به خوششانسی او بودند. او زنده مانده بود؛ اما به چه قیمتی. دیگر هیچ صدایی هم نداشت. نمیتوانست فریاد بزند و کسی را صدا کند. فقط با چشمانی باز به روبرویش خیره شده بود. تا وقتی که کسی نمیآمد، نمیدانست که گوشهایش سالم هستند یا نه. تنها چیزی که میدانست این بود که چشمهایش میبیند. پس با روبرو خیره شد، در انتظار ورود کسی که دنیای اطرافش را با کمک او درک کند.
قطعهی دوم: عطر تو
آن روز لباس آبی تیرهای را با کت آبیرنگت ست کرده بودی. کفشهای چرمی براقت را به پا کرده بودی و کروات آبی روشن با خطهای مورب آبی تیره دور یقهات بسته بودی. عطر تازهات را که هیچ وقت اسمش را نتوانستم تلفظ کنم، اطراف گردن و مچ دستت پاشیدی. حواست بود که عطر با لباست برخورد نکند و لکهای را به وجود نیاورد. آن عطر ترکیبی از بوی کاج، صندل و قهوه بود. روی بدن تو که مینشست، با بوی بدنت ترکیب میشد و ترکیبی از تضادها را ایجاد میکرد. هم تلخ بود و هم شیرین. هم سرد و هم گرم. خوب حواسم به تو بود. در صورتی که وانمود میکردم که این حجم از ظرافت و وسواس برایم هیچ اهمیتی ندارد. معلوم نبود برای چه این همه در لباس پوشیدن وسواس به خرج دادهای. حتمن ملاقات مهمی داشتی؛ اما ملاقاتهای تو همیشه مهم بود و هیچ وقت نشده بود که برای ملاقاتهای کماهمیت، وقتت را هدر بدهی. ملاقاتهای کم اهمیت را همیشه به زیر دستانت میسپردی؛ اما حالا طوری به نظر میرسیدی که معلوم بود این ملاقات اهمیت بسزایی دارد.
بوی عطرت مرا دیوانه میکرد. خوب میدانستی که در برابر عطر تو ضعیف هستم و نمیتوانم هیچ مقاومتی داشته باشم. حالا این بوی تلخ قهوه در مشمام پیچیده بود و تمام خاطرات خوشی که با هم داشتیم، را تداعی میکرد؛ اما باید مقاومت میکردم. تنها چند روز به قرار دادگاه مانده بود. تنها شرطت برای طلاق همین بود که تا روز دادگاه با هم زیر یک سقف باشیم و من با آنکه برایم سخت بود، ولی برای رهایی آن را قبول کرده بودم و تو امروز جذبهای مقاومتناپذیر داشتی. چندبار خواستم که از اتاق بیرون بروم ولی بیرون رفتنم نشانهی ضعف بود و نمیخواستم به تو نشان بدهم که هنوز هم در برابرت هیچ قدرتی ندارم. اینبار تصمیم جدی بود.
کافی بود به چشمانت آهنرباییات نگاه نکنم؛ اما مگر این عطر میگذاشت. میان درختان صندل گیر افتاده بودم و بارانی از میوههای کاج روی سرم میریخت. چشمانم را بستم. باید از این رویا بیرون میآمدم. بعد انگار دستی دراز شد و مرا از میان میوهها بیرون کشید و یک فنجان قهوه با شکلات تلخ به من داد. آرام آرام با چشمان بسته، قهوه را مزهمزه کردم. آرامش عجیبی داشتم. دیگر به تو فکر نمیکردم. انگار رها شده بودم. چشمانم را که باز کردم. تو را دیدم. درست روبروی خودم. روی صندلی روبرویم نشسته بودی و با آن چشمهای قهوهای و نافذت به من خیره شده بودی. دیگر نمیتوانستم چشمانم را از تو بدزدم. تو خوب میدانستی که باید چه کنی. با جادوی عطر، چشمان پر شیطنت و لبخند جادوییات بعد از ماهها لبخندم را به من برگرداندی.
نوشته شده توسط لیلا علیقلی زاده