صبا با آن ذهن خلاقش در تمرینی از ما میخواهد به این فکر کنیم که کسی از دنیای مردگان به دیدارمان آمده است و چیزی از ما میخواهد. به یاد فیلم کارتونی کوکو میافتم. این کارتون دربارهی ارتباط یک پسر با دنیای مردگان است. پسر به خاطر برداشتن ساز یک مرده پا به دنیای مردگان میگذارد و برای رهایی از آنجا باید یکی از مردگان برای او رحمت بخواهد؛ اما مردگان از او درخواستی دارند. پدربزرگش از او میخواهد که عکس او را سر میز یادبود مردگان بگذارد تا فراموش نشود و مادربزرگش از او میخواهد، موسیقی را فراموش کند. هر کدام آنها درخواستی دارند و پسرک باید به درخواست آنها پاسخ بدهد.
کوکو و تمرین صبا مرا به دنیای مردگان میکشاند. افراد زیادی را در سالهای گذشته از دست دادهام؛ اما بیاختیار یاد حاج عمو و آن ریش بلندش میافتم که به خانهمان آمده بود و مادرم برایش ماهی پخته بود. حاج عمو با لذت ماهی را میخورد و میگفت: «پس ماهی اینه. خیلی خوبه. هر وقت هوس ماهی کردم میام خونهی شما.» و ما فکر کردیم حاج عمو قرار است باز هم به خانهی ما بیاید و مادر برایش ماهی بپزد. ولی خانهی حاجعمو دور بود. حاجعمو خیلی پیر بود و دیگر به خانهی ما نیامد. من اگر او از دنیای مردگان به خانهام بیاید. برایش یک دیس بزرگ ماهی درست میکنم که حاجعمو با دل خوش بخورد. البته میدانم که دیگر مردگان به این غذاهای مادی احتیاج ندارند. پس تصمیم میگیرم که به نیت حاجعمو ماهی بخرم و برای کسی که ماهی دوست دارد، ببرم تا برای حاجعمویم فاتحهای بفرستد که در آن دنیا تبدیل به دیسی پر از ماهی بشود.
بعد یاد دایی میافتم. یکبار دخترم به من گفت: «آن داییات را خیلی دوست داشتم. هر وقت مرا میدید، ظرفی پیدا میکرد و روی آن میزد و میگفت که هستی برقص و بعد کلی قربان صدقهام میرفت.» آخرین باری که به خانهی مادرم آمده بود، به زحمت از بستر بیماری بلند شده بود. هیچ مویی روی سر و صورتش نبود. تمام بدنش درد میکرد؛ اما شروع به خواندن کرد و از هستی خواست که برقصد و بعد فیلمش را گرفت. گفت که میخواهد تا آخرین لحظه این فیلمها را ببیند. مرتب برای او فیلمهایی از هستی میفرستادم که حالش خوب بشود ولی نشد که نشد. به او احتمالن جعبهی موسیقی میدهم که با خودش به دنیای مردگان ببرد و آنجا هم بساط شادیاش را برای مردگان پهن کند. وقتی به دایی فکر میکنم، بیاختیار دستم به سمت تلفن میرود و به دختر دایی زنگ میزنم. همان که همبازی دوران کودکیام بود و من همیشه منتظر بودم که به خانهشان برویم تا با هم بازی کنیم. مشغلهی این روزهایمان و تغییرات افکارمان ما را از هم دور کرده است. سال به سال همدیگر را نمیبینیم و سراغی از هم نمیگیریم. دیروز به فاطمه زنگ زدم و امروز هم به اکرم. وقتی بدون هیچ درخواستی تنها برای پرسیدن حالشان به آنها زنگ زدم، صدایشان پر از طنین خوشحالی شد و خودم از آنها خوشحالتر بودم. فکر کردم مردگان رفتهاند و فکر کردن به آنها دردی را دوا نمیکند. باید آنها که زنده هستند را از یاد نبریم و اجازه ندهیم که صمیمت گذشتهمان زیر غبار خاطرات مدفون شود.
دایی همین را میخواست که حتی تا آخرین روز هم از همه اقوامش دیدار کرد و به دیدن آنهایی رفت که سال به سال کسی سراغی از آنها نمیگرفت. اینکه حواسمان به یکدیگر باشد و همیشه جویای احوال هم باشیم.
4 پاسخ
اینکه حواسمان به یکدیگر باشد💔
اولین کسی که یادش می افتم عمهام هست که ازم میخواد براش قطعه جدیدی که یاد گرفتم رو بزنم. مثه پونزده سال پیش خجالت نمیکشم و گیتارمو میگیرم دستم براش آهنگی که دوست داره رو میزنم.
روحشون شاد
موسیقی واقعن خیلی خوبه. یه چیزی بگم تو خاندان ما هیچ کسی دنبال موسیقی نبود. یعنی عموم بود انقدر زدن تو سرش ولش کرد و کلن حالش بد شد.
ولی من هستی رو بردم ویولن و الان عمه خودش و بچههاش رفتن دنبال موسیقی. پسرعموهام هم همینطور. فکر کنم رسالتم این بود که خانواده رو با موسیقی اشتی بدم و موسیقی سنتی و کلاسیک رو وارد خونه کنم.
اینکه محمدصدرا موسیقی بره یا نه برام یه چالش بزرگی بود. اما الان با این وضع موسیقی و آهنگهای وحشتناک بنظرم کار درستی کردم. شاید از بچههامون یه آهنگ درست و درمون بیرون بیاد. یکی بشنوه و حالش خوب شه. شاید ناجی موسیقی بشن.
چه خوب کاری کردی. به نظرم موسیقی هم نجات بخشه. فقط باید اتصال رو پیدا کرد.