داستانی با الهام از آبی رضا دانشور
من و حریف هر دو به دنبال صید ماهی هستیم. منتها این ماهی یک ماهی عادی نیست. برخلاف سایر ماهیها رنگش آبی است و جثهای عظیم دارد. خودمان آبی را ندیدهایم؛ اما از عزیز شنیدهایم که هنوز هیچ کسی موفق به صید آبی نشده است. عزیز پیرزنی سپیدموی است که دختری دارد که در پستو پنهانش کرده است. پیرها میگویند، دختر پیر نمیشود. مثل الماس درخشان است و مثل یک خرمالو تر و تازه. عزیز گفته است هرکس آبی را صید کند، دخترش قسمت او میشود. ما دخترش را ندیدهایم؛ اما از پیرهای قوم شنیدهایم که دخترک زیباست. عزیز هزار سال دارد. خیلی سال است که دخترش را در پستو پنهان کرده است. شاید دخترش هم هزارساله باشد؛ اما پیر نمیشود.
من و حریف هر دو به دنبال صید ماهی هستیم تا به عروس برسیم. آبی کلید دستیابی به اوست؛ اما هیچ کسی آبی را در حوض سلطان ندیده است. ولی عزیز میگوید که وجود دارد. عزیز دروغ نمیگوید. عزیز گفته است هرکس دروغ بگوید، آبی حوض سلطان چشمانش را کور میکند. در قوم ما هیچکس دروغ نمیگوید. یکبار یکی دروغ گفته بود و کور شد. از خجالتش از میان قوم رفت. نخواست که بماند و خفتش را کسی ببیند.
من و حریف روی پل نشستهایم تا آبی را صید کنیم. از وقتی پشتلبمان سبز شده است، هر روز میآییم و ساعتها روی پل مینشینیم. آفتاب نزده میآییم و آفتاب که به میانهی آسمان رسید، دست خالی برمیگردیم. هر روز ماهیهای زیادی صید میکنیم. اهالی روستا ماهیهای ما را میخورند و برایمان دعا میکنند که آبی را صید کنیم؛ اما من میترسم ته دلشان دعا کنند که هیچ وقت آبی نصیبمان نشود. اگر آبی را صید کنیم، آنها گرسنه میمانند.
من و حریف خسته نمیشویم. قوم ما پیر شده است و جز دختر عزیز که پیر نمیشود، دختر دیگری در قوم نیست. سن و سالمان کم نیست. نه حریف خسته میشود نه من.
پیرترها یکی یکی از میانمان میروند. عزیز هزارساله، خم به ابرو نمیآورد. پیش عزیز میرویم. خواهش میکنیم که اجازه بدهد به اندازه یک نگاه، دخترش را که در پستو پنهان کرده است تماشا کنیم و عزیز میگوید، وقتش که بشود، آبی خودش را نشان خواهد داد و شما آن را شکار خواهید کرد.
حریف خسته شده است. شاید من هم خسته باشم؛ اما هر دو میترسیم که دست از تلاش برداریم و آبی نصیب آنیکی شود و ادامه میدهیم. نمیخواهیم آبی را از دست بدهیم.
پشتم خمیده شده است. دیگر جز چند نفر پیرمرد، من، حریف، عزیز و دخترش را که در پستو پنهان کرده است کسی در قوم نمانده است. حریف با چشمانی که دیگر هیچ برقی در خودش ندارد، میگوید: «من میروم. دختر و آبی بماند برای تو. من خستهام. دیگر نیروی جوانی در من نیست. آبی هم که نصیبم شود، دختر به کارم نمیآید.»
میرود و من تنها روی پل میآیم. امروز میمانم. روی پل میمانم تا آخر وقت. سحرگاه روی پل هستم. آفتاب به میانه آسمان میآید، من روی پل هستم. آفتاب میرود و جایش را باماهتاب عوض میکند و من روی پل هستم. یقین دارم که دیگر آبی را با قلاب نمیشود گرفت. میایستم و همچون ماهی در آب شیرجه میزنم. آب سرد است. تمام اعضاء و جوارحم یخم میزند. آبی را در حوض میبینم. عظیمترین ماهی است که به عمرم دیدهام. تنش با تنم مماس میشود. او شنا میکند و من هم با او شنا میکنم. همه حرکاتش را تقلید میکنم. دستهایم از بین میرود و به جایش باله در میآورم. پاهایم همچون دم ماهی میشود و من با آبی شنا میکنم. هرجا او میرود، به دنبالش میروم. به ته دریاچه میرود. من هم به دنبال او. ته دریاچه پر از نور است. صدفی عظیم در دریاچه وجود دارد که دختری از جنس الماس و مروارید درون صدف نشسته است و گیسوانش را با امواج آب شانه میزند. زیباترین دختری است که به عمرم دیدهام. میگوید: «بالاخره رقابت را بردی و من در حجله در انتظار تو هستم.»