دو زن برای پیادهروی از خانه بیرون میروند. ساعت هفت یک صبح پاییزی است. هوا کمی سوز دارد. سوئیشرتهای رنگی به تن کردهاند. یکی سوئیشرت زرد و دیگری از همان مدل و مارک، رنگ نارنجی را به تن کرده است.
هنوز صد قدم دور نشدهاند که سوئیشرت نارنجی میگوید: «یکم بشینیم. امروز خیلی حال و حوصله پیادهروی رو ندارم.»
زرد در حالی که روی نیمکت به حالت نیمهنشسته درمیآید، میگوید: «خوب پس چرا اصلن اومدی؟»
نارنجی: نمیدونم. واقعن خودمم نمیدونم. حالا یکم بشینیم. بعد دوباره راه میریم.
زرد: صندلی یکم سرده. من یخ کردم. بیا آروم آروم راه بریم.
نارنجی: میخوام یکم باهات حرف بزنم.
زرد: چیزی شده؟ نمیشه راه بریم و حرف بزنیم.
نارنجی: اونجوری تمرکز ندارم. تو چرا وایسادی. بشین دیگه.
زرد: آخه نیمکت سرده. نشیمنگاهم یخ میزنه.
نارنجی: خیلی هم سرد نیست. داری خودت رو لوس میکنی.
زرد: تو چته. از اول صبح بغ کردی. میخوای روزم رو خراب کنی؟
نارنجی: تو چته که نمیتونی دو دقیقه به حرفهای خواهرت گوش بدی.
زرد: خوب. باشه. میشینم. فقط زود بگو.
نارنجی: اینجوری که تو میگی، بدتر بهم میریزم و نمیتونم حرف بزنم.
زرد: ببین من اصلن امروز کار دارم. اشتباه کردم که اومدم پیادهروی.
نارنجی: منم اشتباه کردم. تو واقعن بدترین خواهر دنیا هستی.
زرد: تو فکر میکنی خوبی. یک هفتهی تمام که میگی میخوام بیام پیادهروی و بعد میای روی نیمکت میشینی.
نارنجی: تو خودت قبول کردی. میتونستی قبول نکنی.
زرد: آره. من قبول کردم که الم شنگه به راه نندازی و تو هیچی نگفتی.
نارنجی: من گفتم. تو نفهمیدی.
زرد: یعنی من کر یا نفهمم؟ منظورت اینه؟ تو اصلن یک کلمه هم حرف نزدی. فقط این نشیمنگاه لعنتی من یخ کرد.
نارنجی: همهی حرفها که نباید با کلمه گفته بشه که.
زرد: میشه به کلمه بگی و من رو خلاص کنی. من واقعن احمقم. نمیفهمم. خواهش میکنم، حرفت رو بزن و این مسخره بازی رو تموم کن.
نارنجی: تو من رو تحت فشار میذاری. من رو مجبور میکنی که با واژهها بازی کنم تا بتونم حرفم رو بزنم. از این کارت متنفرم. همیشه همینطور بودی.
زرد: این تویی که رودربایستی داری و حرفت رو نمیزنی. اگه مشکلی داری بگو. شاید با من مشکلی داری، آره. اوه من از اولشم میدونستم. دیگه خوشت نمیاد با من بیای پیادهروی. باید این رو از همون اول میفهمیدم. من واقعن احمقم.
نارنجی: نباید اینطوری رفتار کنی. من از واکنشت میترسیدم که هیچی نگفتم. تو خیلی سخت میگیری.
زرد: من خیلی سخت میگیرم؟ تو حرفت رو نمیزنی. همیشه من باید خودم حدس بزنم. تو یه لعنتی هستی.
نارنجی: من حرف زدن برام سخته. من که مثل تو داستانسرا نیستم که.
زرد حرفی نمیزند. روی صندلی مینشیند و در سکوت فرو میرود. نارنجی از روی نیمکت بلند میشود و میگوید: خوب دیگه. من میرم. اینجا خیلی سرده. تو هم نشین. یخ میکنی.
و بعد بیآنکه منتظر زرد باشد، به سمت خانه میرود.
زرد دقایقی روی نیمکت سرد مینشیند و بعد او هم در سکوت به سمت خانه میرود.
نزدیک خانه که میشود، با صدایی بلند که به گوش خواهرش که در را باز کرده و میخواهد وارد خانهشان شود، برسد، میگوید: فردا چی؟ میای؟
6 پاسخ
وای اینقدر سخته با اینجور آدمها حرف زدن
آدم علم غیب نداره که
دقیقن.
این چند جمله: «تو من رو تحت فشار میذاری. من رو مجبور میکنی که با واژهها بازی کنم تا بتونم حرفم رو بزنم» خیلی خوب بود. گاهی برقراری ارتباط پیچیده میشه. عین داستان شما. شاید بهتر بود از اولش زرد به حرفهای نارنجی گوش میداد.
بله ما باید خوب گوش دادن رو یاد بگیریم. دوستی دارم که در تمام مدتی که باهاش حرف میزنم، به حرفام گوش نمیده. درخواستی ازش میکنم و الکی میگه باشه وقتی میگم چرا انجام ندادی میگه چی رو. چون تمام حواسش به اطرافه. با چشماش همه چیز رو بررسی میکنه که کسی یا چیزی ناخواسته سر راهش قرار نگیره و بهش آسیب نرسونه. خوب گوش دادن کلید حل بسیاری از مسائله
یاد فیلمی افتادم که چند سال قبل دیدم. چند تا خواهر برادر که مدام با هم دعوا میکردن؛ اما نمیتونستن دوری همدیگر رو تحمل کنن و همش نگران هم بودن.
فکر کنم این مدل روابط کم نباشه