نزدیک سیسال پیش بود که عمو امید از میانمان پرکشید. مرگ او منحوسترین اتفاق زندگیام بود. بعد از آن بود که مادربزرگ تا چهل آن مرحوم، دیگر کمر راست نکرد و زیبایی از چهرهاش رخت بر بست و تاسیده بود.
با مرگ عمو امید من دو نفر را از دست دادم. یکی عموی دوستداشتنی و حامی همیشگیام بود و دیگری مادربزرگی که جای مادرم را برایم پر کرده بود.
مرگ عمو امید برای همهی ما دلخراش بود. آنهایی که با او بیشتر دمخور بودند، افسردگی گریبانشان را گرفته بود و دمادم به آنها فشار میآورد که خودشان را از این زندگی خلاص کنند. آنهایی که عمو امید را نمیشناختند و نمیدانستند تا چه اندازه فرزانه بود، سعی داشتند که دیگران را دلداری بدهند. تا چهلم آن مرحوم همه در باغ خانهی پدربزرگ دورهم جمع شده بودیم و خیال نداشتیم به زندگیمان برگردیم. انگار که قرار است زندگی همینطوری قضا قورتکی پیش برود. ظاهرن ما هم دست از دنیا شسته بودیم. تا آنکه روز چهلم اتفاقی افتاد که ورق را برگرداند.
زنی به غایت زیبا و جوان که به عمرمان چنین زیبایی را ندیده بودیم، با سر و وضعی بسیار آراسته به باغ آمد و ادعا کرد که با عمو امید سر و سری داشته است و خیلی قضاقورتکی متوجه مرگ ایشان شده است.
همه حواسها پیش آن زن رفت. مردهای فامیل که دست از زندگی شسته بودند، در چشم برهم زدنی غیبشان زد و بعد با سر و وضعی مرتب و آراسته پیدایشان شد و دمادم دور و بر زنک میپلکیدند. خانمها که دیدند اوضاع خراب است و اگر به عزاداری دبنگوارشان ادامه بدهند، اساس زندگیشان بر باد میرود، بند و بساطشان را جمع کردند و آرام آرام از مادربزرگ و پدربزرگ خداحافظی کردند و از باغ رفتند. من ماندم و مادربزرگ و پدربزرگی علیل و آن خانم زیبا که اساسن هیچ توجهی به نوجوانی که پشت لبش تازه سبز شده است، نداشت.
خانم زیبا چند ساعتی پیش ما بود و خیلی متین اشک میریخت که آرایشش برهم نخورد. وقتی عزاداریاش تمام شد و چشمش باز شد، چشمش به عکس عمو امید افتاد و گفت: «این عکس آن مرحوم است؟» بیچاره حیرت کرده بود. چون امید صالحی که ایشان به دنبالش بود، سن و سالش بیشتر بود و اصلن عموی ما نبود. بله معلوم شد که آن خانم اشتباهی آمده بود و عمو امید را با کس دیگری اشتباه گرفته بود؛ اما بدجور به دل مادربزرگ نشست و میان او و مادربزرگ رفاقتی عجیب پیش آمد.
من دبنگ دیگر از خانهی مادربزرگ تکان نمیخوردم تا شاید آن بانوی زیبا التفاتی هم به من بکند؛ اما ایشان کمترین توجهی به من نداشت و من فقط نوچهاش شده بودم.
آخر سر هم مادربزرگ بود که پدربزرگ را به من سپرد و گفت برای تقویت روحیه میخواهد با سمیراجانش به سفر خارجه برود.
تا چند سال فقط عکس مادربزرگ را در اینستاگرام میدیدیم و خودش ستارهی سهیل شده بود. مادربزرگم مارکوپولوی ثانی شده بود و اصلن دیگر یکجا بند نمیشد. سرتان را درد نیاورم. بالاخره پولهای مادربزرگ ته کشید و امید صالحی زن هم پیدایش شد و پایش از خانه ما بریده شد؛ خوبی آمدن سمیرا این بود که با آمدنش کاری کرد که همه با مرگ عمو امید کنار آمدند و مرگش برای همه کمرنگ شد.
4 پاسخ
واقعا عالی بود. اما نفهمیدم امید صالحی کجا غیبش زده بود.
خیلی امید صالحی مهم نبوده. مهم اشتباهی بوده که باعث تغییر زندگی و فراموشی مرگ یک عزیز شده
کیف کردم. عالی😂👏
خدا رو شکر که دوستش داشتی