داستان اول
وقتی مرد بیخبر از همهجا وارد خانه شد، هیچ نشانی از همسرش نیافت. تلویزیون روشن بود و موزیک ویدئوی تازهایی از رضا یزدانی پخش میشد. صدای رضا یزدانی را دوست داشت؛ اما از سر و وضعش لجش میگرفت. به نظرش آن تیپ و صدا با هم سازگار نبود. روی میز یک کیک پای سیب بود که هنوز بوی گرمی از ان به مشامش میرسید. از جاکاردی روی میز، چاقویی برداشت و تکیهای از آن را قاچ کرد و با لذت خورد. بعد پیش خودش فکر کرد، این نسرین که اصلن پای سیب بلد نبود. این پای سیب داغ از کجا آمده است؟ پای سیب به قدری خوش طعم بود که پی سوال را نگرفت. دومین تکهی پای سیب حسابی بدنش را سنگین کرد و روی مبلمان خانه ولو شد. دلش میخواست سومین تکه را هم بخورد؛ اما کمی گیج بود. ضربان قلبش از هماهنگی خارج شده بود. به زحمت سعی کرد، همسرش را صدا کند؛ اما هیچ صدایی از گلویش جز خسخسی خشک خارج نشد.
نسرین از اتاق فوری خودش را رساند و وقتی چهرهی رو به احتضار همسرش را دید. لبخندی باسمهای روی لبش نشست. حالا دیگر فرمان زندگی در دست او بود. فوری کیک را در نایلونی سیاه قرار داد و از خانه خارج کرد. بعد دوباره به خانه برگشت، چاقو را شست و خوب خشک کرد و بعد در جا کاردی گذاشت. بعد در آرامشی کامل، شمارهی اورژانس را گرفت. بعد با لحنی اندوهگین وضع و حال همسرش را توضیح داد.
داستان دوم
از همهجا بیخبر بود. درست زمانی به شهر وارد شده بود که شهر به اندازهی هزار سال تغییر کرده بود. از آدمهایی که میشناخت، هیچ نشانی پیدا نکرد. روی تابلوهای دیجیتالی که سابقن ویدئوهای تبلیغاتی را دیده بود، حالا موزیک ویدئوهایی از زنان برهنه بود. نمیدانست مردم شهر با آن اندیشههای مذهبیشان چطور با این ملعبهی جدید سازگار و هماهنگ شدهاند و دم نمیزنند. خودش انگشت حیرت به دهان فرو برده بود. هیچ کدام از زنان و مردان را نمیشناخت. انگار همهی آنها ماسکی باسمهای از خوشبختی دروغین به صورت زده بودند. لبخندهایشان رنگ تصنع داشت. معلوم نبود دیگر چه کسی فرمان شهر را بدست گرفته است. گلویش خشک شده بود. انگار که سالیان سال قطرهای آب به گلویش نرسیده باشد. سلانهسلانه خودش را به کافهای رساند تا با خوردن یک لیوان آب یا چایی تلخ از این کابوس رها شود.
وقتی وارد کافه شد، رایحهی مطبوع پای سیب به مشامش خورد. پای سیب او را به خاطرات خوشش سوق داد. زمانی که شیرین هنوز همسرش بود و هر جمعه با پای سیب از میهمانها پذیرایی میکرد. پای سیب او معروف بود. کاش خساست به خرج نداده بود و همسرش را آنقدر آزار نداده بود.
فضای کافه، هیچ تغییری نکرده بود. از موسیقی تندی که در فضای شهر پخش شده بود، خبری نبود. موسیقی ملایمی همراه با عطر پای سیب در آنجا پخش شده بود. مبلمان کافه ساده و زیبا به رنگ مبلهایی بود که شیرین همیشه دوست داشت، ان را بخرد و هربار که برای خریدش رفته بودند، به خاطر چیز مهمتری از خرید آن انصراف داده بود.
صندلی را عقب کشید و پشت یکی از میزها جا گرفت. منتظر ماند تا کافهچی به سراغش بیاید. سرش را روی میز گذاشت و در حالی که بدنش به آرامی در حال هماهنگ شدن با محیط اطراف بود، به خواب رفت.
از خواب که بیدار شد، شیرین را دید که در حال قاچ کردن چند سیب است و برایش چای دارچین ریخته است.
روی همان مبل زهوار دررفته قدیمی خودشان خوابش برده بود. با لبخندی به شیرین نگاه کرد و گفت: «دیگه وقتشه که بریم اون مبلی که دوست داشتی رو بخریم.»
8 پاسخ
هردو داستان زیبا بودن لیلای عزیزم. نویسا باشی دوست خوبم💜😍
ممنونم زهرا جان. خوشحالم که داستانام رو دوست داشتی
لیلاجان چه ارتباط قشنگی بین دو داستان برقرار کردی، یک پای سیب حلقه انفصال، یک پای سیب حلقه وصل😋❤
سمیهجان خودم بهش توجه نکرده بودم. یه تمرینی بود که به پیشنهاد یکی از دوستانم نوشته بودم.
استفاده از کلمات جدید داستان رو قویتر و پختهتر کرده. قلمت روز به روز رسد میکنه و پختهتر میشه. خوشحالم که زحمات و پشتکارت به ثمر نشسته عزیزم.
ممنونم عهدیهی عزیزم.
جالب بودن متنهات😍
سپاس از شما