لیلا علی قلی زاده

من و گاه‌شمار

در باب رها کردن گاه‌شمار

بازهم گاه‌شمار را رها کرده‌ام. بعد از آن دوره‌ی درد که فکر می‌کردم دیگر هیچ وقت تمام نمی‌شود، گاه‌شمار را رها کردم. تمریناتم را به صورت صوتی، انجام می‌دادم. به جای آنکه بنویسم، می‌گفتم و تلفن خودش می‌نوشت. نوشتن گاه شمار به صورت صوتی، لذت نوشتن گاه‌شمار را از بین برد. چاره‌ای نداشتم. نمی‌توانستم دستم را تکان بدهم. پشتم تیر می‌کشید. درد از گردنم شروع می‌شد. روی کتفم راه می‌رفت و خودش را به بازوانم می‌رساند و روی آرنجم می‌ایستاد و بعد ساعد را می‌گرفت و خودش را به دروازه‌ی مچ می‌رساند. روی مچم پیچ و تابی می‌خورد و وارد کف دستم می‌شد و از آنجا شاخه شاخه می‌شد و در تک‌تک انگشتانم می‌پیچید. نوشتن تقریبن به امری محال تبدیل شده بود؛ اما من سماجت می‌کردم و هر طوری بود می‌نوشتم؛ اما لذت نوشتن گاه شمار از بین رفته بود. پس دوباره گاه شمار را رها کردم.

در باب مزیت گاه‌شمار

می‌دانستم که انجام همان گاه شمار بود که توجهم به جزئیات را بالا برد؛ اما گاهی می‌خواستم از جزئیات فرار کنم. با آنکه می‌دانم که جزئیات اهمیتی ابدی دارند و تنها در صورت توجه کافی به جزئیات است که می‌توان به کلیات واقف شد؛ اما بازهم گاهی می‌خواهم از جزئیات فرار کنم. چون جزئیات برایم تداعی‌کننده‌ی درد است. کلاس‌ها را رها می‌کنم. دوست ندارم تخماق فشار بالای سرم باشد. دوست ندارم کسی مدام مرا تحقیر کند. با آنکه هیچ کدام توبیخ‌ها مستقیم نیست و استاد از کلیات حرف می‌زند؛ اما ذهن جزئی نگر همه‌چیز را به خودم نسبت می‌دهد. فکر می‌کنم که استاد از عمد کلیات را می‌گوید که هر جزء آن را به خودش بگیرد. من مقصر هستم.

تمام روزها و ساعت‌هایی را که بی‌وقفه تلاش کرده‌ام رها می‌کنم و فقط به روزهایی فکر می‌کنم که فرار کرده‌ام. فرار برایم بزرگ می‌شود. فرار تمام دنیای من می‌شود. همیشه فرار کرده‌ام. هر وقت که دیوار ترس در مقابلم قد علم کرد، فرار کردم. خودم را زیر میز پنهان کردم. این‌بار هم فرار کردم؛ اما خیلی دور نشدم. جایی ماندم که بتوانم هر وقت با ترس‌هایم کنار آمدم، برگردم؛ همیشه طوری فرار می‌کردم که دیگر دست هیچ کسی به من نرسد.

در باب عطر خاطره‌ها

وقتی ساعت‌ها می‌نویسم و تنهایی‌ام چنان پر می‌شود که از درون خالی می‌شوم. کتابی را از طاقچه انتخاب می‌کنم که تصویر نگار روی آن هک شده است. صدای نگار را دوست دارم. تنها تصویری که از نگار در ذهنم هک شده است، دختری است که در فیلم یک حبه قند روی تاب با لباس سفید گلدار، تاب می‌خورد و از ته دل می‌خندد. هندزفری را درگوشم می‌گذارم و می‌گذارم گوشم از حجم صدایش پر شود. نگار کتاب راهنمای مردن با گیاهان دارویی را می‌خواند. با صدای نگار به جهان داستان پا می‌گذارم. وقتی دخترک نابینای داستان، از بوها و صداها می‌گوید، روسری‌هایی که روی هم تلنبار شده است را برمی‌دارم تا  تابزنم‌شان و داخل قفسه‌ی روسری‌ها بگذارم. هر کدام عطری در فضا پر می‌کنند. روسری سبزی که تمام سطحش پر شده از برگ‌های انجیری، عطری شیرین و خنک با رایحه‌ی از وانیل و گل سرخ را به هوا می‌پراکند. روسری پشمی قهوه‌ای رنگ، عطر زیادی ندارد. آن را برمی‌دارم و به بینی‌ام نزدیک می‌کنم. با تمام وجود عطرش را به درون ریه‌هایم می‌کشم. بوی چوب، دود و تازگی گل‌ها بعد از یک شب بارانی را دارد.

خواهرم شال‌هایش را بعد از هر بار استفاده می‌شوید. من شال‌هایم را نمی‌شویم. می‌خواهم خاطره‌شان را با عطری که میان تار و پود‌شان جا خوش کرده است، به خاطر بسپارم.

مدت‌ها بود که به دنبال عطر خوشی می‌گشتم که در فضای یک خاطره‌ی خوش پراکنده شده بود.

دیوانه‌وار به عطر فروشی‌ها سر می‌زدم و تمام عطرها را به ریه‌ام می‌کشاندم و هیچ وقت پیدا نمی‌کردمش. وقتی خاطره در گذر زمان کم‌کم محو شد. بالاخره آن عطر را پیدا کردم. دوباره خاطره زنده شد. عطر را بی‌استفاده گذاشتم که خاطره را دوباره گم نکنم. گاهی برمی‌داشتمش و چند قطره از آن را در فضا پخش می‌کردم که خاطره از یادم نرود.

من خاطره‌ها را با عطرها حفظ می‌کنم. یک‌بار یک نفر که دوستش داشتم، شالش را به من داد. عطرش چنان در شال مانده بود که دلم نیامد هیچ‌وقت آن شال را سر کنم. گاهی از کمد درش می‌آوردم و با احتیاط کمی از عطرش را به سلول‌هایم راه می‌دادم.

عطرش که از میان تار و پود شال پر کشید و رفت، دیگر مثل سابق دوستش نداشتم. انگار عطر و مهرش با هم رفته بودند.

من خاطره‌ها را با عطرها حفظ می‌کنم. برای همین شال‌هایم را تا وقتی عطر یک خاطره میان تارو پودشان مانده است، نمی‌شویم. اگر بشویم خاطره‌ها محو می‌شوند. شال‌ها را تا می‌زنم و در قفسه قرار می‌دهم. خانه از بوی عود مریم و دارچین آکنده شده است.

همسرم بوی عود را دوست ندارد. من عاشق بوی عود هستم. وقتی او نیست. کتاب صوتی گوش می‌دهم. عود روشن می‌کنم و خانه را آرام آرام تمیز می‌کنم.

در باب تمیزی و نوشتن

وقتی خانه تمیز است، می‌توانم بنویسم. روزهایی که در خانه است، خانه به هم می‌ریزد. بی‌توجه به نگرانی‌های من، بی‌توجه به ذهن من که روی جزئیات گیر می‌کند، خانه را کثیف می‌کند. برای اینکه وانمود کنم زنی قوی هستم سعی می‌کنم از کثیفی خانه رد بشوم و به شنبه‌ای فکر کنم که در تمیزی خانه و در تنهایی لذت بخشم قهوه می‌نوشم.

برای اینکه وانمود کنم، قوی هستم هیچ حرفی به او نمی‌زنم. چون او عادت دارد آدم‌های ضعیف را تحقیر کند. من نمی‌خواهم او بفهمد که تمیزی خانه برایم اهمیت زیادی دارد. پس از تمیزی و کثیفی خانه عبور می‌کنم؛ اما دیگر نمی‌توانم بنویسم. ذهنم در به هم‌ریختگی خانه غرق می‌شود. هیچ امیدی به نجاتش نیست. دوباره یک‌شنبه زود از کار برمی‌گردد و باز خانه به هم می‌ریزد. یک شنبه خانه کثیف است و ذهنم از آن هم کثیف‌تر است. در ذهنم جوی خون و صدای گوش‌خراش جیغ یک زن می‌پیچد. هیچ امیدی به نجاتش نیست. فقط عطر خوش قهوه در یک شنبه‌ی بارانی می‌تواند، ذهنم را آرام کند و مرا وادار کند که قوی بمانم و از کثیفی عبور کنم.

همیشه روز بعد از حضور تمام وقت او در خانه، روز تمیزکاری است.

من با زن همسایه فرق دارم. من نمی‌خواهم همسرم فکر کند من قوی نیستم و زن می‌خواهد به مردش تکیه کند. زن‌های قوی به دنبال تکیه‌گاه نیستند. خودشان تکیه‌گاه خودشان می‌شوند. مرد همسایه کثیفی را دوست دارد. زن همسایه تحمل کثیفی را ندارد. او نمی‌تواند احساساتش را پنهان کند. او مثل من مجهز به سلاح قلم نیست. من با قلم، کلمه‌های نجات دهنده را روی کاغذ می‌آورم و با آن دارویی شفا بخش درست می‌کنم تا از کثیفی عبور کنم. زن همسایه نمی‌تواند. مرد همسایه آن روزها که عاشق زنش بود، اجازه نمی‌داد خانه کثیف شود؛ اما حالا که دیگر عاشق نیست، مدام خانه را کثیف می‌کند که زن همسایه فلج شود. زن همسایه فلج شده است. تمام ذهنش در کثیفی و تمیزی گیر کرده است. دیگر نمی‌تواند پرواز کند.

در باب فتح گاه‌شمار

اما من پرواز می‌کنم. اگر نگرانی بابت غذا و ساعت رفت و آمد بچه نباشد، پرواز می‌کنم. اما باید دائم حواسم به همه‌چیز باشد. من باید بدانم دخترک را کی بیاورم و کی ببرم. کی غذایش حاضر باشد. کی به تکالیفش رسیدگی کنم. کی با او بازی کنم که دلش نگیرد و کی لباس‌هایش را بشویم و اتو کنم که همیشه لباس تمیز داشته باشد. کی او را به کلاس بعدی برسانم. کی او را از کلاس برگردانم. من باید به تمام این جزئیات توجه کنم. برای همین دیگر نمی‌توانم به جزئیات تمرین‌های استاد توجه کنم. تمرکزم از بین می‌رود. چون ذهنم پیش غذایی است که هنوز پخته نشده است و دخترکی که تا دقایقی دیگر به خانه برمی‌گردد. برای همین است که همه چیز را رها می‌کنم. رها می‌کنم که درد نکشم. چون از توجه کردن به جزئیات خسته شده‌ام؛ اما اگر به جزئیات توجه نکنم، چطور می‌توانم فاتح خودم باشم. چطور می‌توانم جهانم را فتح کنم. توجه به همین جزئیات است که از من یک فاتح می‌سازد. حالا بگذار کمی هم درد بکشم. همه‌ی فاتحان درد کشیده‌اند. بدون درد که نمی‌توان چیزی را فتح کرد. وقتی ماژلان برای بردن ادویه از هندوستان اروپا را دور زد که مجبور نباشد با کشور همسایه که با آن در نزاع بودند، روبرو شوند، درد کشید. وقتی آب و غذا در کشتی‌اش تمام شد و پایش به جزیره‌ی بدوی‌های آدم‌خوار رسید، درد کشید؛ اما بالاخره به هدفش رسید. هدفی که او را ماژلان کرد و بر سر زبان‌ها انداخت. پس دوباره گاه‌شمار را بعد از شکست‎های متوالی شروع می‌کنم تا توجهم به جزئیات را از دست ندهم.

نوشته شده توسط لیلا علی‌قلی‌زاده

لیلا علی قلی زاده

10 پاسخ

  1. حالا بگذار کمی درد بکشم.
    این جمله برای من درخشان‌ترین جمله بود.
    می‌ترسیم از درد کشیدن، فرار می‌کنیم از درد کشیدن بدون اینکه توجه کنیم “همه‌ی فاتحان درد کشیده‌اند“

  2. چقدر لذت بردم از این متن لیلاجان!
    واقعا هندل کردن این همه کار در کنار هم سخته و چه خوب که ما نوشتن رو داریم❤️

  3. عزیز خیلی حست رو درک میکنم چون عین خودت هستم و درد دست هر لحظه میاد
    گاهشمار هم حساس نباش اذیت نکن خودت رو
    همین که وقتت واسه کار بیهوده نگذره یعنی عالی هستی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.