نزدیک ده صبح بود. آفتاب حسابی بالا آمده بود که مرد در جایش تکانی خورد و به زن گفت: «پاشو صبحونه درست کن. برم سرکار.»
زن در جایش نیمخیز شد و به مرد که در رختخواب با تلفن همراهش بازی میکرد گفت: «نون نداریم. باید بری نون بخری.»
مرد با بیحوصلگی گفت: «حالا نمیشه یه چیزی بدون نون ردیف کنی. حوصله ندارم برم بیرون.»
زن با ناراحتی گفت: «بالاخره که چی؟ باید بری سرکار. نمیشه یه روز نون تازه تو سفره داشته باشیم؟!»
مرد گفت: «اَه. تو هم فقط گیر میدی. لباس بپوش برو خودت بخر. خوبه که نانوایی نزدیکه.»
زن از این رفتار مرد لجش گرفته بود. پس لجوجانه گفت: «پس صبحونه بیصبحونه. من اگه صبحونه نخورم چیزیم نمیشه ولی آقا بدون صبحونه لاغر میشن.»
مرد با عصبانیت لحاف را از روی خودش به آنطرف تخت پرتاب کرد و گفت: «پاشو صبحونه آماده کن. بر پدرت لعنت. مادر من همیشه خودش نون تازه میخرید.»
زن با بیتفاوتی گفت: «بله. همون مادرت تو رو بد عادت کرده. ولی من ننجونت نیستم. من نمیتونم برای حرف زور کوتاه بیام.»
مرد تندخویانه جواب داد: «بله. میدونم شما دختر شاه پریونی. بابات زیادی لوست کرده. ولی من ادبت میکنم.»
زن از جایش بلند شد و دست به کمر ایستاد و گفت: «چه جوری میخوای ادبم کنی؟ مثل اینکه هرچی به آقا احترام میگذاریم، پرو میشه. بابام خیلی تحویلت گرفته برای من شاخ شدی.»
مرد دیوانهوار چشمهایش را به هر سو میچرخاند تا چیزی را برای تنبیه او پیدا کند. میدانست زنش به وسایلش علاقه دارد و به دنبال چیزی بود که آن را بشکند؛ اما هیچچیزی در اتاق نبود. زن وسایل خودش را در کمد و کشوها جا داده بود و روی درآور فقط وسایل مرد بود. مرد که چیزی پیدا نکرد با عصبانیت گفت: «لعنت به تو.»
از اتاق خارج شد و به سمت آشپزخانه رفت. با شکستن چند ظرف میتوانست آرامشش را بازیابد؛ اما در کمال ناباوری دید که روی آبچکان هم ظرفی نیست. درِ کابینتی را باز کرد. کابینت پر از مواد خوراکی بود.
در کابینت دوم را باز کرد. ظرفهای کریستالی را دید که خودش ماه پیش خریده بود. چون لیوانی را شکسته بود. همسرش او را مجبور کرده بود که سرویس کاملی را برای او بخرد. برای شکستن آن لیوان بهای سنگینی پرداخت کرده بود. از صرافت شکستن ظرف افتاد. دوباره به اتاق برگشت. بی هیچ حرفی لباسش را عوض کرد و در حالی که زیر لب غرغر میکرد از خانه خارج شد. زن لبخند فاتحانهای زد و بعد کشویی را به سمت خودش کشید. از داخل آن شالی را برداشت. سرش را بست و دوباره زیر پتو خزید.
دقایقی بعد مرد با نانتازه برگشت در حالی که توپش پر بود به سمت اتاق آمد که بگوید پس صبحانه چه شد که دید چراغ اتاق خاموش است. با عصبانیت چراغ را روشن کرد؛ اما زن را با دستمالی بسته به سرش دید.
زن فوری با آه و ناله فریاد کشید: «چراغ رو خاموش کن.»
مرد با نگرانی به سمت زن رفت: «چی شده؟»
زن در حالی که آه و ناله میکرد، گفت: «میگرنم. بازم میگرنم. چندبار بهت گفتم که نباید عصبانی بشم. وای خدای من دارم میمیرم. کی میمیرم تا این درد تموم بشه؟»
مدام خودش را تکان تکان میداد و زور میزد تا گریه کند. کمکم صورتش از اشک خیس شد.
مرد که تحمل اشک همسرش را نداشت. او را محکم در آغوش گرفت و گفت:«خدا من رو بکشه. ببخشید عزیزکم. قندکم. بگو چیکار کنم تا خوب بشی. من زیادی زر زدم. خدا من رو لال کنه. آخه چرا من الکی جوش میارم؟»
زن با مهربانی تصنعی گفت: «اگه میتونی خودت صبحونه درست کن. یه مُسکِنم بده به من. بگذار یکم بخوابم. خوب که بشم خودم بیدار میشم.»
مرد با درماندگی گفت: «نمیخوای ببرمت دکتر؟»
زن در حالیکه چشمانش را بسته بود گفت: «نه. فقط یه کدئین بده. خوب میشم. گرسنه هم هستم؛ اما الان نمیتونم چیزی بخورم. فقط یک لیوان شیر اگه داریم بهم بده.»
مرد که دیشب خودش آخرین قطرهی شیر را خورده بود، میدانست که شیری در بساط نیست. از اتاق بیرون رفت. با یک ورق قرص و یک لیوان آب برگشت. آن را به دست همسرش داد و گفت: «میرم تا شیر بگیرم.»
و از اتاق خارج شد. وقتی در پشت سرش بسته شد. زن از جایش بلند شد. یکی از قرصها را از جعبه درآورد و به سمت دستشویی رفت و در چاه توالت انداخت و سیفون را کشید. بعد به اتاق برگشت و لیوان آب را تا ته سر کشید و زیر پتو خزید. در حالی که لبخندی فاتحانه بر لب داشت، به خواب رفت.
مرد بازهم خودش صبحانهاش را به تنهایی آماده کرد. بعد رفت تا همسرش را بیدار کند که با شنیدن صدای نفسهای منظم و آرام همسرش، دلش نیامد که او را از خواب بیدار کند. صبحانهاش را در مثل همیشه در تنهایی خورد و بعد راهی سر کار شد.
5 پاسخ
چه صحنههای آشنایی بود😂
سپیده نگو که این صحنهها تو خونهی شما هم هست
عجب. گاهی چه جالبه این دعواهای زنوشوهری. چه خوب ایدهها رو شکار میکنید.
ایدهها در همین گفتو گوهای روزانه است. وقتی داستانهای کوتاه چخوف رو میخونم میبینم ایدههاش گاهی به قدری ساده است که به ذهن آدم خطور پیدا نمیکنه.
چه زن زرنگی. آخرش دلم برای مرد سوخت ولی به خودم گفتم اگه زن کوتاه بیاد توقع مرد میره بالا. از داستانت خوشم امد. قشنگ بود.