استاد در کلاس درس پرسید: «کدام کلمه شما را میترساند؟»
و من در پاسخ مینویسم. کلمههای زیادی وجود دارند که مرا میترسانند؛ البته کلمهایی وجود دارد که از همه ترسناکتر است و ذهنی هم نیست. وجود عینی دارد؛ بنابراین از او حرف نمیزنم.
در کودکیام مادر میگفت: «اسم از ما بهتران را نیاور، اگر بیاوری پیدایش میشود.»
من هم از این کلمهی عینی ترسناک حرف نمیزنم. از ما بهتران نیست؛ اما مخوف است و مرا میترساند. مثل سیلی ویرانگر است. نمیدانم قرار است چه زمانی بیاید. برای محافظتِ زمینهای سرسبز حریمم، سدی ساختهام به بلندی آسمان و استحکام ستونهای تخت جمشید که از پس قرنها هنوز باقیست و خم به ابرو نیاورده است؛ اما بلندای این سد، جلوی انوار مهربان خورشید را گرفته است. دیگر خورشید هم به حریمم راه نمییابد. اینجا حسابی تاریک و سرد است و من با حقیقت تنهایی آشنا شدهام. تنهایی هم ترسناک است؛ اما من نمیخواهم از آن حرفی بزنم چرا که مدتهاست به آن خو گرفتهام و مثل یاری همیشگی است.
شما میتوانید هر تصوری که دوست دارید، از این کلمهی عینی من که نمیخواهم دربارهاش حرفی بزنم،داشته باشید؛ من حقیقت را به شما نخواهم گفتم. میدانید من از حقیقت هم میترسم. حقیقت مثل ناظم مدرسهمان است که پشت در ورودی مدرسه بیصدا میایستاد. وقتی دیر کرده بودی و میخواستی دور از چشم او وارد مدرسه شوی، مچت را میگرفت. با اینکه همیشه میدانستی، هیچ راه فراری وجود ندارد؛ اما باز هم این حقیقت را که چشمهای او همیشه ناظر است، فراموش میکردی.
حقیقت از این هم ترسناکتر است. مثل آینهای است که دو کودک جلوی آن به تماشای زیبایی ایستادهاند و در انتظارند که مادر بگوید، کدام یک زیباتر هستند و مادر نمیتواند حقیقت را بگوید. حتی به دروغ هم نمیتواند بگوید هر دو زیبایند، چون یکی زیباتر است و چند دقیقهای مکث لازم است تا حقیقت فاش میشود.
حقیقت مثل کتابهایی است که تو بیامید هیچ خوانندهای روانهی بازار میکنی و بعد یک روز یکی پیدا میشود که میخواهد تمام جلدها را به قیمت یک دفترچه بخرد که خمیر کند. کاغذی بشود که نویسندهی تازهکار دیگری را با این حقیقت تلخ آشنا کند که نوشتههایش خوانده نمیشود. من از حقیقت میترسم.
حقیقت شبیه کوچه درازی است که به خانهی مادرم منتهی میشود. کوچه مادر دیگر آفتاب ندارد. ساختمانهای بلند مثل زندانی آن را احاطه کردهاند که دیگر در خانه هم آرامش نداشته باشی که حریم خانهات مورد تجاوز چشمهای کارگران باشد. حقیقت همین است. در سرزمینی به وسعت دریاها، دشتها، جنگلها و کویرها، در سرزمینی که به وسعت تاریخ جهان، قدمت دارد، سهم تو به وسعت یک قبر باشد. ایوان خانهات به وسعت قبر باشد و تو حتی نتوانی در وسعت قبرت هم بنشینی چون کارگر بنای ساختمان بلند روبرو، تو را نظاره میکند.
من از حقیقت میترسم. البته از حسرت هم میترسم. از حسادت هم میترسم؛ چون فهمیدهام این دو هم به عیانی حقیقت به من نزدیک هستند و هرکار هم کنم نمیتوانم انکارشان کنم.
حسرت روزهای از دست رفته است که تبدیل به قطرات اشکی شد و از چشمان دخترک همسایه در خیابان گذشته چکید. حسرت لبخندی بود که دخترک از ترس دزدهای حسود در کیفش پنهان کرده بود؛ اما کسی آن را از کیفش برداشته بود و او جسارت نداشت که لبخندش را پس بگیرد. لبخند که نبود، حسرت جایش را در کیف دخترک خوش کرد. دخترک هربار کیفش را باز میکرد به جای لبخند زیبایش، حسرت را میدید. کاش لبخندش را در خانه گذاشته بود. کاش هیچوقت ان را با خودش به مدرسه نمیبرد.
همش تقصیر حسادت بود که حسرت همنشینش شده بود. اگر حسادت نبود، هیچگاه کسی لبخندش را نمیدزدید. وقتی سال تمام شد جسادت که از لبخند خسته شده بود ان را کهنه و مستعمل به دخترک برگرداند. لبخند کهنه فقط حسرت دخترک را بیشتر کرد.
16 پاسخ
پست قابل تفکری بود لیلا. بخصوص برای من که چند روز پیش یک کلیپ دیدم و همین سوال رو از یک آرتیست پرسیدن. دوستان نزدیکش باید حدس میزدن ترسش چیه. همه از چیزهای عینی نام بردن که در واقعیت اون شخص ازشون میترسید. اما جواب خود شخص واسم جالب بود: “آینده”.
چند روزي بهش فکر کردم و دیدم منم چقدر از آینده بیشتر از هر چیز دیگهای می ترسم.
الان جواب تورو که دیدم بازم به فکر فرو رفتم. حقیقت برای من ترسناک نبوده هیچ وقت. بجز وقتی که ابزار تهدید محسوب بشه. مثل رازی که به کسی میگی و نگرانی که اون حقیقت به کسی گفته بشه. در اینصورت انتخاب تو میتونه برای من خم ترسناک به حساب بیاد.
زهرای عزیزم ممنونم که به وبلاگم سر زدی. منم از آینده میترسیدم؛ اما بعد که یاد گرفتم فقط به لحظه حال توج کنم، این ترسم از بین رفت.
تاحالا به این موضوع فکر نکردم
واقعا چه کلمه ای مرا میترساند؟
فکر کن و راجع بهش حتمن بنویس
چه خوبه که همراه استاد هستید و مشقها رو برای يادگيری بیشتر انجام میدی. انصافا خیلی اول متن خوب شروع کردی. توصیف قشنگی بود. و تمام این ترسهایی که گفتی به نوبه خودش ترسناکن. تنهایی با طعم بیکسی، از دست دادن، فقر، جنگ، قهر اینا ترسناکه
واقعن همهی اینها کلمههای ترسناکی هستن. مخصوصن جنگ
یعنی کلمه تو چی میتونه باشه؟!
من به اینکه از چه کلمهای میترسم فکر نکردم. اگه بپرسی از چی میترسی میتونم خیلی چیزا بگم. اما از اینکه چه کلمهای منو میترسونه؟! نمیدونم. راستی چه کلمهای منو میترسونه؟!🤔 آهااا یه جمله اومد به ذهنم. یه جمله منو میترسونه. ولی بازم جملهاس نه کلمه.
یه کلمه بگم که دلمو ریشریش میکنه؟ قیچی. البته نه هر قیچیای، قیچیای که باهاش کورتاژ میکنن.
راستی لیلا چقدر متنت ماهرانه نوشته شده بود. بازم از همونا نوشتی که دلم میخواست واسه من بود.😅👏😉
قربونت برم. واقعن اون قیچی ترسناکه؛ همین کامنتت رو میتونی ادامه بدی و یک متن خیلی خوب بنویسی.
توصیفات و تشبیهاتت خیلی زیبا و دلنشین بودن و منظورت رو به خوبی بیان کردن. واقعن حقیقت خیلی وقتها ترسناکه برای همینکه گاهی به دروغ متوسل میشیم دروغ به خودمون و به دیگران.
عهدیه عزیزم ممنونم که با وجود ذیق وقت به من سر میزنی
بسیار عالی نوشتید. لذت بردم. ترس اصلن خوب نیست. باید در دلش بری تا اذیتت نکنه. و بعد اون بسیار شیرینه.
بله. ولی بعضی وقت ها ترسها چنان ریشهدار و عمیق هستند که به این سادگی از بین نمیرن
لذت بردم لیلاجان. چه خوب که درس استاد رو خوب پس میدی. موفق باشی.
ممنونم عزیزم
محافظتِ زمینهای سرسبز حریمم، سدی ساختهام به بلندی آسمان و استحکام ستونهای تخت جمشید که از پس قرنها هنوز باقیست و خم به ابرو نیاورده است؛ اما بلندای این سد، جلوی انوار مهربان خورشید را گرفته است. دیگر خورشید هم به حریمم راه نمییابد. اینجا حسابی تاریک و سرد است و من با حقیقت تنهایی آشنا شدهام.
این بخش از متن رو دوست داشتم. چقدر قشنگ توصیف کردی همه چیز رو😃🙌
ممنون که به وبلاگم سر میزنی و با دقت میخونی عزیزم