لیلا علی قلی زاده

حاجیه خانم عاشق پوله

داستان روز سیم

لغت روز: افاقه(۱. بهبود یافتن؛ رو به تندرستی نهادن بیمار. اثر؛ نتیجۀ خوب؛ فایده.)

قسمت اول

دخمه‌ای کوچک و نمور با دیوارهایی به رنگ خاکستری که گله به گله گچ‌هایش ریخته شده است. فرشی کهنه و خاک گرفته و یک میز کوچک زهوار درفته که روی آن سماوری مسی قرار دارد. یک طاقچه که روی آن یک جلد قرآن، عکس سه نفره‌ی زن، مردی و نوزادی قرار دارد و یک عکس چهار نفره از یک زن و مرد با دو طفل کوچک روی طاقچه بی‌سلیقه قرار داده شده است. تشکچه‌ای چرک و کثیف زیر طاقچه پهن است. پسری روی آن طاقباز خوابیده است. دستش با پارچه‌ای چرک مرده بسته شده است. پارچه آغشته به مرهم روی زخم شده و به زردی گراییده است. قطرات درشت عرق روی سر و صورت پسر دیده می‌شود. معلوم است درد می‌کشد که در خواب هم سگرمه‌هایش در هم فرو رفته است. زن درون عکس سه‌نفره‌ی روی طاقچه، بالای سر پسر نشسته است و مدام دستمالی کثیف را به آب درون لگن آغشته می‌کند و روی سر و صورت پسر می‌کشد و با نگرانی به زن دیگر که نزدیک سماور نشسته است و مشغول ریختن چای است می‌گوید: «هرچی مرهم به زخمش مالیدم، افاقه نکرد. انگار بنا نیست خوب بشه. تو این خاکروبه‌ها بازی کرده، شیشه دستش رو بریده، چرکی شده.»

قمر: «باید ببرینش دواخونه. با مرهمای خونگی که نمیشه.»

زن روترش می‌کند و با اکراه و انزجاری آشکار می‌گوید: «وا. شما دیگه چرا؟ این دکترا پول خون باباشون رو از ما می‌گیرن. می‌خوان خرج چند سال تحصیلشون رو یهو از ما بگیرن. نه جونم من جون به عزرائیل میدم ولی پول یامفت به این جماعت طبیب نمی‌دم.»

قمر: «حاجیه جون چرا اینجوری می‌کنی؟ اگه عفونت کل دستش رو برداره، خوبه؟ والا به خدا که قباحت داره. شاید اصلن با دوزار دوا درمون خوب شد.»

زن در فکر فرو می‌رود. خاطره‌ای به یادش می‌آید و بعد با غصه می‌گوید: «مگه حاج حسن رو یادت نیست. برادر همین شوهر خدا بیامرزم رو میگم. نیگاه کن چقدر بچگیش قشنگ بوده. تو عکس معلومه. ننه صغرا تعریف می‌کرد، تو بچگی خاک می‌ره تو چشمش. می‌برن پیش دکتر، بعد یه چی می‌ریزه تو چشمش. چشمش می‌شه یه‌هوا. بعدم میگن اگه پول بیشتر داده بودی یه داروی بهتر می‌ریختیم، حساسیت نکنه. این جماعت پولکین. محض رضای خدا که کار نمی‌کنن.»

قمر: «چی‌میگی حاجیه جون. اون وقتا دکتر کجا بود؟ شاید برده بودنش پیش همین قابله‌های خونگی که هر کاری می‌کردن. ننه صغرا که بعد مرگ شوهرش عقل درست و درمون نداشت که. خودت هزار بار گفته بودی.»

حاجیه خانم: «چه می‌دونم والا. ننه صغرا که قسم می‌خورد طبیب بوده.»

قمر: «یعنی می‌خوای بزاری این زخم بدخیم بشه؟»

حاجیه خانم: «نه. نمی‌خوام. حالا میرم پیش انیس. اون یه چی میده بهتر می‌شه. هرچند که اونم پولکیه.»

قمر: «انیس که طبیب نیست؟ چرا بچه رو می‌خوای بدی دستش؟»

حاجیه خانم: «تجربه که داره. ننه صغرا  قبل مردنش یه کمر دردی گرفته بود که انگار علیل شده بود. دکترا گفته بودن عمل نکنه خونه‌نشین می‌شه. انیس گفت قلنج کرده. باورت میشه، قلنج کرده بود. تا قلنجش رو شکست، ننه صغرا یه نفس راحت کشید.»

قمر: «پس چی شد مرد؟»

حاجیه خانم: «از درد کمر نبود که. سینه‌اش چرک کرده بود. نمی‌تونست نفس بکشه. هی دست می‌ذاشت روی سینه‌اش می‌گفت درد می‌کنه. خواستم ببرمش دوباره پیش انیس، گفت خوب می‌شه. ولی عمرش به دنیا نبود.»

قمر: «به حق چیزای ندیده و نشنیده. بخدا که من تو کتم نمیره که این خاله خان باجی‌ها طبابتشون از دکترا بهتر باشه.»

حاجیه خانم با بدگمانی به قمر خیره می‌شود: «تو به این دک و پز تصنعی‌شون اعتماد کردی. گول این شیک و پیکی مطبشون رو خوردی؛ اما من اعتماد نمی‌کنم. من به همشون شک دارم.

پسر به خاطر دستمال خیس مادر از خواب بیدار می‌شود و آرام ناله می‌کند.

قمر نگاهی به پسرک که در تب می‌سوزد، می‌اندازد. پسر از شدت درد به خودش می‌پیچد؛ اما نای ناله کردن هم ندارد.

قمر: «حاجیه جون بچه داره درد می‌کشه. ببین تو تب داره می‌سوزه. بیا ببریم یه سوزن بزنن بهش، خوب شه انشالله.»

حاجیه خانم: «نه نمی‌برم. تو هم بی خود اصرار نکن. بی‌خود واسه چی با من مناقشه می‌کنی؟ تو اطوار این دکترا رو نمی‌شناسی. می‌بینن نمی‌تونن کاری کنن میگن خانوم دیر اوردینش.»

قمر: «شاید هم دیر بشه. من که بعید میدونم حالا هم بشه کاری کرد ولی بیا ببریمش.»

حاجیه خانم: «وا تو چه اصراری می‌کنی. بچه صاب داره. صاحابش منم. بچه‌ی خودمه. اختیار دارشم.»

قمر با التماس و تضرع: «داری با جونش بازی می‌کنی. نباید اینجوری مسامحه کنی. می‌دونی که من حسن رو اندازه‌ی بچه‌ی نداشتم دوسش دارم.

حاجیه خانم: «باشه مثل تو باهاشون مماشات کنم خوبه؟ چند ساله خودت رو سپردی دست این دکترا؟ بچه‌ات شد؟ اگه اومده بودی پیش انیس تا حالا چندتا شکم زاییده بودی.»

قمر: «قسمتم نبوده حتمن. ولی این حسن تو خوب پسریه. نکن بیا ببریمش پیش دکتر. حیفه بخدا. در حقش ظلم نکن.»

حاجیه خانم: «نه بابا. مثل اینکه تو ملتفت نیستی که من دلم از اینا خونه. من از اینا دل خوش ندارم. حاجی من رو همینا کشتن روی تخت بیمارستان. تو اون بی پولی بی‌انصافا نکردن خودشون دفنش کنن. کلی هم پول قبر بابتش ازم گرفتن. یادت رفته؟»

قمر: «اون که از عمد نبود. عمرش حتمن به دنیا نبود.»

حاجیه خانم: «بود. بود. مگه حاجی چند سال داشت. من و با این یتیم گذاشت و رفت. در ثانی می‌تونستن پول قبر رو نگیرن. بگن خبط خودمون بوده.»

قمر با بهت نگاهش می‌کند: « آخه پول قبر که به اونا ربطی نداشته.»

حسن روی تشکچه دمر می‌افتد. از شدت تب و درد به خودش می‌پیچد. رنگ به رو ندارد. صدایش در نمی‌آید.

قمر که به اخلاق حاجیه خانم ملتفت شده است، داهیانه حرفی می‌زند که حاجیه خانم را به تکاپو بیندازد: «حاجیه بچه رو نیگاه کن. قاتل جونش شدی؟ اگه زبونم لال بمیره، می‌خوای با کدوم پول خاکش کنی؟»

حاجیه خانم: «حالش جدی جدی بده. حسن، ننه؟ حالت خوبه؟ حسن یه چی بگو. دستم به دامنت قمر من چی کار کنم اگه اینم طوریش بشه؟ بیا ببریمش دکتر. نه من طاقتش رو ندارم. خودت ورش دار ببر ولی به ولای علی اگه بلایی سرش بیارن ازت نمی‌گذرم.»

قمر خوشحال از پیروزی‌اش با خونسردی تصنعی می‌گوید: «باشه من می‌برمش. تو بمون هرچی شد با من.»

قمر حسن را که پاره‌ای استخوان است و در آتش تب می‌سوزد، در آغوش می‌کشد و با خودش می‌برد.

لیلا علی قلی زاده

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.