مادر حرفی را که از دیگری شنیده بود، برایم بازگو کرد. فکر کردم هرچقدر هم سرت به لاک خودت باشد و آهسته بروی و بیایی، بازهم مردم به دنبال قصهای هستند که برای تو بسازند. قصههایی آنچنان باورپذیر که تو به نویسنده بودن خودت شک میکنی. قصهای که در خیالشان دربارهی من ساخته بودند، به قدری حقیقی بود که دوست داشتم خودم هم باور کنم. دیشب در مورد قصهی آنها با همسرم حرف زدم و گفتم: «بیا این قصه رو به واقعیت تبدیل کنیم.»
همسرم از آن نگاهها کرد که: «یعنی گفتنش برای تو آسونه که پشت میزت نشستی و بدون بهرهوری فقط مینویسی.»
دیشب به این حرف نگفته که از چشمهایش خوانده بودم، خیلی فکر کردم و دیدم چرا همه انتظار دارند که من بعد از یکی دوسال، شرکت کردن در کلاس نویسندگی، نویسندهای شده باشم که کتابش فروش میرود و جایزه میگیرد.
چند روز است تلویزیون، مدام خبر کتاب اسم تو مصطفی است اثر راضیه تجار را پوشش میدهد و همسرم انتظار دارد من هم چنین کتابی بنویسم. در حالی که من هنوز در ابتدای راه هستم. کاری به جایزه و دلایل فروش کتاب ندارم؛ اما من تلاشم را میکنم. هر روز مینویسم و هر روز میخوانم. هر روز یاد میگیرم و سختی تمریناتم را بیشتر میکنم. در حال تلاش کردن هستم. همین مهم است. اگر مدام بخواهم به نتیجه فکر کنم، اگر بخواهم پشت سر هم کتاب چاپ کنم، شاید بعدها از نوشتنشان شرمنده شوم.
شب موقع خواب یک فهرست بلندبالا برای خودم مینویسم که انجامشان بدهم. صبح با نگاه کردن به آن فهرست، از بیدار شدنم پشیمان میشوم. یاد حرف یکی از بچهها در کمپ ایدهپزی میافتم که میگفت: «گاهی با فهرستهای طولانی از کارها، ترس برم میدارد و ترجیح میدهم فقط بخوابم.»
از پیادهروی که برگشتم، مانتویم را در آوردم و زیر کولر دراز کشیدم. میخواستم چشمانم را ببندم و فقط بخوابم؛ اما آن ور ذهنم که نمیخواست دست از تلاش و تکاپو بردارد گفت: «تو همین چند ساعت قبل از ظهر رو برای خودت داری. همین چند ساعته که میتونی آسوده بنویسی. بعد که همه بیدار بشن دیگه کارت ساخته است.»
گاهی دلم میخواهد که بدون نگرانی تا هر وقت که دلم میخواهد بخوابم؛ اما در برابر این میل مقاومت میکنم چون آرزوهای بزرگتری دارم. فکر میکنم به چند درصد آرزوهایم رسیدهام؟ اصلن در مسیر درستی گام برداشتهام؟ چرا با سی و هفت سال سن هنوز قدم موثری برنداشتهام؟
در افکار خودم غوطهور میشوم و ذهنم چنان درگیر این سوالات تضعیف کننده میشود که خوابم میبرد. خواب کسی را میبینم که مدتهاست از او دوری میکنم که درگیر مسائلش نشوم. خواب میبینم، دخترم را با خودش به گردش برده است و من مدام به او زنگ میزنم که دخترم را بیاورد و دیگران با بهت به من نگاه میکنند که تو بیخودی نگران هستی؛ اما نگرانیهای عالم حقیقی، در خواب هم دست از سرم برنمیدارد. چند ثانیه به خواب رفتهام، نمیدانم. از خواب میپرم. به اتاق خواب میروم. دخترم را زیر پتویش که میبینم خیالم راحت میشود. دلم میخواهد به او زنگ بزنم؛ اما مدتهاست که آگاهانه از او دور شدهام. دیگر حوصله افت و خیزهایش را ندارم. دیگر نمیتوانم رنجهایش را تحمل کنم. رنجهایی که برای خود و اطرافیانش ساخته است، ذهنم را خسته کرده است. ذهنم دیگر کشش این همه رنج را ندارد. خودش متوجه نیست. در عالم دیگری سیر میکند. با وجود تمام علاقهای که به او دارم؛ اما از او دور میشوم. به امید پروانه شدن در این تنهایی ماندهام.
اصلن از همه دور میشوم. چون همه خبرهای او را به من میدهند. حال هرکسی را که میپرسم؛ اول دربارهی او میگوید. من از همه دور میشوم. نمیخواهم با تفریحاتی که از جنس من نیست، با حرفهایی که تهش به ساختن داستانهای خیالی از دیگران میرسد، با دروغ، با حسادتهایی از جنس نرسیدن و با فخر فروشیها سرم را گرم کنم. همین تنهایی خوب است. کاش همهی آدمها، فرصت تنها شدن را به خودشان میدادند. تنها بشوند و فکر کنند که کجای کارشان اشتباه است. فکر کنند و علت رنجهایشان را بیابند و دیگران را مقصر رنجهایشان ندانند. ما آدمها خودمان مقصریم. مقصریم که دو دستی به رنجها چسبیدهایم و رهایشان نمیکنیم. آنقدر در رنجهای دیگران غرق میشویم که رنج دیگری آرام و بیصدا به سراغمان میآید و شیره جانمان را میمکد. زمانی متوجه آن میشویم که کار از کار گذشته باشد.
لبخند نمیزند. به او میگویم: «چرا لبخند نمیزنی؟ یعنی هیچچیزی برای خوشحالی وجود نداره؟» با من حتی حرف هم نمیزند. در خودش فرو رفته است. به دیگری که با او بیشتر دمخور است میگویم: «چرا اینطوری شده؟»
میگوید: «رنج ان کسی که این همه دوستش داشتی، او را اینطور کرده. نفرت سرتاپاش رو گرفته. از اون بیزاره.»
در دلم میگویم من با این همه علاقه او را کنار گذاشتم. کاش او هم یاد بگیرد که نفرتش را کنار بگذارد و او را به دست باد بسپارد. او انتخاب کرده است که رنج بکشد؛ اما قرار نیست من، تو و دیگری تا ابد درگیر رنجهایش باشیم.
نوشته شده توسط لیلا علیقلی زاده
14 پاسخ
زمان و مدرنیته کاری کرده که تعریف موفقیت کلا واژگون شده!
من بعد ۳۶سال سن زندگی فهمیدم همه ما به اندازه خودمان موفق هستیم. ناموفق بودن در این دنیا معنا ندارد
بله دقیقن همینطوره که میگین. چشم و همچشمیها اجازه نمیده موفقیتهای خودمون رو ببینیم و مدام با دیگری مقایسه میشیم.
ما آدما رنجها رو تو ذهنمون میسازیم و میپرورونیم در حالی که چیز بیرونیای وجود نداره. نباید دنبال مقصر گشت چون مقصر تو خونهست. خیلی قشنگ بود لیلا جان.
ممنون عزیزم. بله گاهی رنجی که میکشیم از بیرونه و دیگران میتونن کمکی کنند تا اون تخفیف پیدا کنه. اما رنجهایی که منشا اون خودمون هستیم تا خودمون نخواهیم درست نمیشه پس لزومی نداره دیگران خودشون رو درگیر کنند.
من سال ۹۲ یا ۹۳ خودمو درگیر رنج آدمی دیگه کردم و مثل کوه پشتش وایستادم در حالی که خودم داشتم فرو میریختم و به روم نمیآوردم. فقط برای اینکه بگم قوی هستم. حس مهربونی و انساندوستیم زیادی گل میکنه گاهی در حدی که خودمو اذیت میکنم. کاش یادبگیریم دور بشیم از آدمایی که انتخاب کردن رنج بخشی از زندگیشون باشه تا به ما آسیب نزنن. مهربونی هم حد و مرزی داره.
دقیقن همینطوره عزیزم. اگه بلد نباشیم به دیگران کمک کنیم خودمون اسیب میبینیم و کمکی هم نمیکنیم.
خیلی عالی.
یاد زمانی افتادم که بچههامو با یک جلسه کلاس خطاطی انتظار خطاط شدن داشتم.
ان شاءالله درسِ رنج رو بگیریم و تکرار نکنیم.
این خیلی رنج سختیه. من خیلیها رو میبینم که با این انتظاراتشون به بچههاشون رنج میدن
آدمها اگه شبیهشون نباشی تو را به زیر سئوال میبرن حتی تو رو تحقیر میکنن و …….
اما بعد از یه مدتی وقتی صلابت و درستی کارت رو بفهمند بدنبالش میرن و ازت جلو میزنن و آنچنان افتخار میکنن از ذکاوتشان که نگو و نپرس.
دیگر میشوند استاد تو . و تو را باز زیر سئوال میبرن که…..
و تو نگران نباش و خوش باش که با زحمت زیاد بذری نیکو در دل سنگلاخ کاشتهای
آرام تماشا کن و ستایش کن تنهایی خالق هستی را
چه جملههای زیبا و حکیمانهای لذت بردم
لیلاجان خیلی عالی نوشتی و من این متن رو هر روز با تمام وجودم دارم تجربه میکنم. کاش بتونم درگیر رنج آدمی که در نزدیکیم زندگی میکنه، نشم!
وقتی یه نفر خیلی نزدیکته سخته ولی از یه جایی به بعد باید تصمیم بگیری چون ما هم زندگی خودمون رو داریم و نباید تمرکزمون و روی چیزی که در دایره نفوذمون نیست بزاریم
سلام لیلون جان
برای این پست نظر گذاشته بودم که پرید
لیلون با اون پیامت درباره حسرت اولین کار این بود که بیام به سایتت بعد مدتها سر بزنم عزیزم
قلم زیبا و روانتو دوست دارم لیلون
و از نوشته هات آرامش و حس خوب می گیرم.
اون قسمت اول لیلون مشکل من هم هست.
زهرا یان همه مینیوسی و محتوا تولید میکنی که چی ؟ تهش چی میشه و …
بعد منم میگم خب کاری که دوست دارم و میدونم که حتمن به نتایج خوب هم می رسم اما خب زمانبر هست و …
آفرین لیلون که از ون رنج گذشتی.
واقعن رنج بعضیا خود ما رو هم افسرده میکنه و بهتره کهب هشون فکر نکنیم و فقط براشون دعا کنیم تا راه رو پیدا کنن یا راهی بسازن و …
زنده باشی لیلون عزیزم
قلمت سبز
و دلت شاد
مشکلی که باید بهش بی توجه باشیم و روی هدفمون پافشاری کنیم تا به جاهای خوب برسیم.