ایده دوم از کمپ ایده پزی- یک خاطره یک داستان
عروسکهای کاغذی
شش سال بیشتر نداشت و مدتها بود که بزرگ شده بود. درست از وقتی صدای ونگونگ بچهای در خانهشان بلند شد، او بزرگ شد. دیگر از وقت عروسک بازیاش گذشته بود. دست دخترهای همسایه، فامیل و آشنا عروسکهای رنگ و وارنگ زیاد دیده بود. تنها عروسکش را عمویش در تولد یک سالگیاش برایش خریده بود. عروسکی که روزی زیبا بود؛ اما حالا در گذر زمان موهای سر و مژگانش فرو ریخته و پوستش تیره و چرک مرده شده بود. هرچه مادر برایش لباس جدید میبافت، زیبا نمیشد. انگار که صاحب فرزندی ناخواسته باشد. عروسک او جوجه اردکی زشت بود که مدام مسخره عام و خاص میشد. حتی خواهرش هم دلش نمیخواست با آن عروسک بازی کند.
جرئت نداشت به پدرش بگوید برایش عروسکی دیگر بخرد. پدر با دنیای بچگی او فاصله زیادی داشت. از پدرش میترسید. هر بار که خواستهای داشت، پدرش برای اینکه لوس نشود، خواستهاش را با عصبانیت رد کرده بود. محال بود که پدر برایش عروسک تازه بگیرد؛ اما او دلش عروسک میخواست پس شروع کرد به نقاشی. تمام عروسکهایی که میخواست را میکشید. با لباسهای جورواجور. یکی پرنسسی در لباسی بلند و رخشان بود، یکی بانویی در ساحل، آن یکی بانویی خانهدار و دیگری از کشوری سردسیر آمده بود و پالتوی پوست پوشیده بود. در دنیای کودکی، خلق عروسکهای نقاشی برایش ساده بود. نقاشیاش خوب بود. برای همه آن عروسکها اسم گذاشت و بعد آرام و با طمأنینه آنها را با قیچی دوربری کرد و داخل کیسهای گذاشت تا همیشه کنارش باشند. ساعتها با آنها بازی میکرد. هیچ میهمانی نبود که بدون آن عروسک ها برود. دخترهای دیگر تنها میتوانستند یک عروسک را با خودشان بیاورند و او دنیایی از عروسکها را در یک کیف کوچک جا میداد.
دخترها به عروسکهای کاغذی او حسودی میکردند.
عروسکهایشان را رها میکردند و به تماشای عروسکهای کاغذی او مینشستند که با کولهباری از قصه گل سرسبد میهمانیها بودند.
***
سالها بعد دخترک در رشته تئاتر عروسکی قبول شد. هزاران عروسک داشت که همه ساختهی دست خودش بودند. هرچند که پدر دوست نداشت او با عروسکها بازی کند؛ اما دخترک با آرزوی کودکیاش همه عمر زیسته بود و حالا زندگیاش جدای از عروسکهایش نبود.
حتی گاهی پدر هم دلش میخواست با آن عروسکها بازی کند. شاید شبها که همه خواب بودند پدر سراغشان میرفت و دست نوازش بر سرشان میکشید.
کسی چه میداند؟ عطر پدر، ردپایی بود که پاک نمیشد.
نوشته شده توسط لیلا علیقلیزاده
2 پاسخ
خیلییییی قشنگ بود. حس عجیبی داشت. داستان قشنگت رو دوست داشتم لیلا جان.
یک تیکههاییش از خاطرات خودم بود