ماجرای یک نقاشی
شب سهشنبه، دلم نخواست حتی یک کلمه هم بنویسم. سه شنبه، دیگ کلمهها ته گرفته بود. بیخودی داشتم همش میزدم. هیچی نبود جز چند تا کلمه سوخته که حسابی به ته دیگ چسبیده بود.
بعد کلاس، بعد شام و بعد شستن ظرفها، با یادآوری یک خاطره شیرین، نشستم پشت میز کارم و آخرین برگ دفترم رو باز کردم و طرح اولیه تصویری رو کشیدم و شروع کردم به رنگ گذاشتن روی صفحه سفید کاغذ.
رنگ نارنجی که نشست روی کاغذ، دردی که در پایم بود، فراموشم شد.
موسیقی ملایمی که تو ذهنم نواخته می شد حواسم را از تمام صداهای مزاحم اطرافم پرت کرد و رنگ قرمز رو روی تن نقاشی کشیدم. کلاویههای پیانو بالا و پایین میرفتند و دخترک کوچولوی درونم بی توجه به من در سالن به رقص در آمده بود. رنگ اکر را روی صفحه سفید کاغذم گذاشتم. چند ساعت بود که بی وقفه کار میکردم و هیچ دردی نداشتم.
شایدم درد بود و من نادیدهاش میگرفتم. مثل همه وقتها که نادیدهاش میگرفتم و اینبار کتابی پیدا کرده بودم که به من میگفت: «کارت درسته. نباید به آن درد توجهی کنی.»
تا اینجای عمرم کتابی به این خوبی نخوانده بودم. انگار خودم آن کتاب را نوشته باشم. تماماً حرفهایی بود که این همه سال روی دلم مانده بود. مال خود خودم بود. هر وقت خواسته بودم به یکی بگم که روی چیزی که نمیخواهی تمرکز نکن، مسخرهام کرده بودند. انگار که چرند میگم؛ کم کم خودم هم فقط روی چیزهایی که نمیخواستم تمرکز میکردم. حالا یکی پیدا شده بود که مثل من فکر میکرد. شاید اصلاً وجود خارجی نداشت. طبق گفته نویسنده آن کتاب، ما با ذهنمان دائم در حال تولید کردن لحظههای بعدی خودمان بودیم. برمیگردم به بیست سال پیش. خودم همه این روزها را خلق کرده بودم. یادم رفته بود. کار خود خودم بود. کار هیچ کس دیگهای نبود. نباید تقصیر را به گردن دیگران میانداختم. باید مسئولیت تمام اتفاقات زندگیم را به عهده میگرفتم. بعضی وقتها با دوستنم که حرف میزنم، دوباره همه چیز را فراموش میکنم. دنبال مقصر میگردم.
شاید این کتاب هم واقعی نبود. شایدم بود. یعنی یادم بود که زهرا کتاب را به من داده بود. ولیشاید نوشتههاش چیزی بود که خودم دلم میخواست باشد.
خسته شده بودم. کار را تعطیل کردم.
چهارشنبه شب، زل زدم به اون تصویری که سه شنبه شب دیده بودم و دلم خواسته بود، رویش کار کنم و گفتم هر طوری هست تمومش میکنم. دوباره بعد شام و شستن ظرفها آمدم سراغش و تا تکمیل کردن و به پایان رسوندنش روش کار کردم. دختر هم نشست طرف دیگر میز و نقاشی خودش را تکمیل کرد.
کارش خوب شده. دقتش بالا رفته است. تلاشهایم ثمر بخش بوده است. دیگر لزومی ندارد که دائم به او تذکر بدهم که هیچ رقابتی در میان نیست و باید با آرامش کار کند. یکی از شاگردانم اوایل کار به شدت بیصبر و تحمل بود و دوست داشت کارش را زود تمام کند حتی به قیمت نابود کردن کل نقاشیاش و چقدر طول کشید که کمی صبر کردنم را بیاموزد.
شاید زنگ نقاشی مدارس، این فضای رقابتی را ایجاد کرده باشد. در یک زنگ میخواهند بچهها کارشان را تکمیل کنند و گاهی نمیشود. دانش آموزی که دلش میخواهد کار بهتری تحویل دهدف کارش نیمه کاره میماند و معلم با نگاه تاسف باری به او خیره میشود که یعنی، تنبلی کردی و آن یکی که همیشه یک خانه و یک درخت و گاهی ادمکی بدون اجزای اصلی را میکشد و بد هم رنگ آمیزی میکند، مورد تشویق معلم قرار میگیرد.
یاد سالی افتادم که بچههای کلاس نقاشی بلد نبودند و من پر از ایده نقاشی بودم، به همه آنها کمک کردم و زمان خودم کم بود. تمساح روی مداد رنگیام را کشیدم. معلم نقاشهایمان را خواست. به همه نمره بیست داد و به من هجده، گفت که کارم کپی بوده است. من کلاس دوم بودم. چه اهمیتی داشت که کارم کپی بود یا ایده خودم. مهم این بود که به بهترین نحو در آن زمان اندک انجامش داده بودم. نگفتم که آن بیستی که به بقیه دادی برای من بود و فقط از آن معلم بیزار شدم. من فقط هشت سال داشتم. معلم درس خوبی در آن زمان به من نداده بود.
کار تمام شده بود. همسرم دوستش داشت. این کار هم کپی بود. یک طرح رنگ روغن بود و من با آبرنگ پیادهاش کرده بودم. همیشه که قرار نبود، خودم پر از ایده باشم. من آن روز از شدت خستگی، تهی از ایده بودم.
میخواست قابش کنم؛اما من نقاشیهایم را مدتهاست که قاب نمیکنم. کارهای خودم را که دیگران نمیفهمند. کارهای کپی هم که فقط تمرینی است برای یادگیری بیشتر و نباید قاب شوند. در ثانی قاب کردنش و جلوی چشم گذاشتنشان حواسم را پرت میکند. به حدی عاشقشان میشوم که دیگر نمیخواهم چیز جدیدی خلق کنم. پنهانشانمیکنم. پنهانشان میکنم تا دلم برای خلق کردن تنگ بشود و دوباره خلق کنم. بعد پیش خودم میگویم نکند خدا هم ما را از جلوی چشمش کنار گذاشته که بازهم خلق کند و خودش را تحسین کند. با پتک میزنم روی سر خودم که باز خواستی خدا را با معیارهای انسان گونهات بسنجی. وای که تو چقدر از مرحله پرتی. خدا منبع نور است اگه فکر میکنی خدا حواسش به تو نیست که هست، آن چتر بزرگی که جلوی خودت گرفتی رو بگذار کنار. اجازه بده نور به تنت بتابد. با آن چتر نمیتوانی نور را ببینی.
پنج شنبه صبح دوباره همه کلمهها برگشتهاند. بی وقفه میتوانم بنویسم.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده
4 پاسخ
چقدر زیبا
آفرین به تاملاتت لیلون
اون شتاب و بی صبری که از بچگی تو وجودمون کاشتن رو چه خوب اشاره کردی
واقعن هنوزم که هنوزه شتابهای بی خودی زیادی تو زندگیمون هست که باید رفعشون کنیم و کمی بیشتر به صبر و آرامش و کار نیکو کردن از پر کردن برگردیم
چقدر عالیه که با کتاب این همه در هم آمیختی
راستی چه نقاشی قشنگی
برکانا
زهرا جان کامنتهات باعث میشه برگردم و دوباره متن رو بخونم و ایراداتش رو برطرف کنم. برکانا به شما
سادگی و روانی متنت دلنشین و دلچسب بود. انگار من گوشهنشسته بودم و تو را که نقشی میکشیدی نگاه میکردم و میستودمت. دختر درونت میرقصید و من با عشق تماشایش میکردم. نقاشیت خییییلی قشنگه. لیلای عزیم بهت تبریک میگم به خاطر نقاشی قشنگت، به خاطر پیشرفت و پشتکارت و دل مهربونی که داری.
خوشحالم که دوسش داشتی. تو همیشه پر از مهر بودی و هستی.