اولین ملاقات من با هنرمند درونم- بهوقت ۱۵ دیماه
امروز برای اولین بار او را به پیادهروی بردم. او میخواست آزادانه بدود اما من با ترسهایم او را محدود کردم. آزارش دادم. هر جا که دوید دستش را کشیدم. میخواستم حال او را مثل حال خراب خودم خراب کنم. امروز تا ظهر که دخترک را به مدرسه ببرم و با او همراه بشوم. همهچیز خوب بود لااقل فکر میکردم که همهچیز خوب است. بااینکه گوشیام همراهم بود اما به خودم قول داده بودم که سراغش را نگیرم. من از هر حرکتی میترسیدم. از عبور و مرور ماشینها و قدمهای مردان و زنانی که برای پیادهروی آمده بودند. از صدای زوزه باد که میان شاخهها میپیچید، از صندلی لرزانی که روی آن نشسته بودم از همهچیز میترسیدم. مدام زیر لب برای خودم دعا میخواندم. بااینکه میدانستم او مراقبم است اما ایمانم سست بود. او نشسته بود و با خیال راحت به خرمالوهای خشکیده روی شاخههای لخت درخت نگاه میکرد. روحمان یکی بود اما دیدیمان به دنیا فرق داشت. من میترسیدم. او نمیترسید. او میخواست با تمام وجود آن را درک کند. من به همین درک ناچیز راضی بودم. من خودم را کشته بودم. او زنده بود. میخواستم او را هم بکشم. گربه زرد ملوسی را دید. به دنبالش دوید. من هم به دنبال او دویدم. دستش را کشیدم. نگران بودم زیر ماشین برود. او با من قهر کرد. فقط یکبار او را به بیرون آورده بودم و اینهمه آزارش میدادم. روی صندلی نشستم. شروع کردم به نوشتن از تمام چیزهایی که ناراحت بودم. بعد همهچیز گردن من افتاد. تقصیر هیچکس و هیچچیز نبود که من رنج میکشیدم. من عاشق رنج کشیدن بودم. انگار رنج با من زاده شده باشد. در دو قدمی مسیری که میرفتم خانه تمام دوستان و آشنایانم بود. کافی بود بخواهم تا کسی بیاید و اجازه ندهد که رنج بکشم اما من رنج کشیدم. چون میخواستم. نمیخواستم. او را دوست داشتم. از او بیزار بودم. در کنارش ترسی نداشتم. از بودن با وحشت داشتم. مدتها بود که او را به هیچ گردش دونفرهای نبرده بودم. حالا تحمل این گردش را نداشتم. سختترین اتفاق زندگیام حضور در کنار او بود. بیشتر از یک ساعت دوام نیاوردم. بودن با او را رها کردم. به خانه برگشتم. او را دوباره در پشت میلههای قفس محبوس کردم. بعد به سراغ آن گوشی کذایی رفتم. تمام پیامها بیجواب مانده بود؛ اما نه یک نفر جوابم را داده بود. دلم نمیخواست آن پاسخ را بشنوم. همان حالم را خرابتر کرد.
کاش با او بد نبودم. میدانم همهچیز سر اوست. اگر با او کمی مهربانتر بودم او هم کاری میکرد که پیامها دلخواه من باشد. زمانی که آنجا نشسته بود و زیرچشمی مرا نگاه میکرد میخواست درسهای زیادی به من بدهد؛ اما من حواسم پیش او نبود. همین بود که دوباره تنها ماندم. همین بود که اینقدر عصبانی و دلچرکین بودم.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده
2 پاسخ
چهقدر خالصانه نوشته بودی لیلا جان.
لذتبخش بود خواندن ماجرای ملاقات اولت با هنرمند درون.
میخواهم بگویم ما همه میترسیم. همه روی لبهٔ عشق و انزجار با هنرمند درونمان گام برمیداریم.
مهم نیست چهقدر محتاطانه، مهم نیست به دفعات معدود و در مدت زمان محدود، مهم این است که مثل کاری که کردی، به هر حال جرئت کنیم و با او در خلوت مواجه شویم…
ممنون عزیزم نظرت برام خیلی ارزشمنده