ظهر بود. آفتاب تا نیمه بالاآمده بود. در حیاط مدرسه به انتظار ایستاده بودم که دخترک را دیدم. دخترک لباس فرمی تیره به تن داشت. مقنعه و کفشهایش اما سفید بودند. سیاهی میان دونقطه سفید محصورشده بود. دخترک اصلاً حواسش به هیچ چیز جز کفش ها و سایه اش نبود. لی لی می رفت و بعد می ایستاد و به کفش ها و سایه کوتاهش خیره می شد و بعد می خندید.
زنی محسور در سیاهی با چهره ای عصبانی به سمت دخترک آمد. سرش فریاد کشید. دستش را کشید و با خود به داخل ساختمان برد. همچون سایه ای به دنبالشان راه افتادم. دخترک را کشان کشان به داخل کلاسی پر از دخترکان سیاه و سفید نشسته بر نیمکت های چوبی هل داد. بعد با زنی دیگر که چهره ای نه چندان مهربان داشت نجوا گونه چیزی را گفت. خواستم جلو بروم اما ترسیدم که مرا ببینند. مرا ببنند و تنبیه ام کنند. دست هایم می سوخت. دست هایم را پشت روپوش سیاهم پنهان کردم. کف دستانم به خون نشسته بود. لکه خون را با لباسم پاکر کردم. سوزشش بیشتر شد. خون روی لباسم ماند. اشک هایم روانه شد. نکند مادر به خاطر کثیف کردن لباسم مرا تنبه کند. صدای هق هقم بلند شد؛ اما باز یاد چوب خط معلم افتادم و ان را سریع در نطفه خفه کردم. زن سیاه پوش رفته بود. در کلاس بسته بود. خودم را پشت در رساندم. صدای گریه از داخل کلاس می آمد. دخترک گریه می کرد و می گفت: «نمی دانستم دیر کرده ام. مثل همیشه از خانه بیرون آمده ام. بخدا ساعت دوازده بود که از خانه بیرون آمدم.» معلم حرفش را باور نکرده بود. دختر چند ساعت دیر به مدرسه آمده بود و تازه در حیاط مدرسه بازی می کرد. معلم نمی توانست حرفش را باور کند. صدای ضربات جوب خط می آمد و بعد صدای فریاد دخترک. دوباره دست هایم سوخت. خون از دست هایم روی کفش های سفیدم چکه کرد. کفش هایم گلگون شد. اشک هایم سرازیر شد. کفش هایم در خونابه دستانم غرق شد. دیگر هیچ صدایی نمی آمد. جز صدای نفس های آخر کفش هایم.
نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده