لیلا علی قلی زاده

خودشناسی و جستجوی معنای زندگی

خودشناسی و جستجوی معنای زندگی

اگه همیشه به دنبال معنای زندگی بگردی، هیچگاه زندگی نمی‌کنی. “آلبرکامو”


دیروز در میان منابعی که در دسترس داشتم به دنبال موضوعی بودم که بتوانم درباره آن بنویسم؛ خودشناسی آلن دوباتن را برای بار پنجم خواندم و این بار به نظرم همه مسائل بدیهی آمد. این بدیهیات دلم را زد. سراغ شور زندگی رفتم.

ون گوگ در نامه‌ای به برادرش تئو نوشته بود:«رنج کشیدن بدون شکوه کردن یگانه درسی است که باید از زندگی آموخت.»

به جهان بینی ون گوگ  فکر کردم. جهان بینی که به او رنج را تحمیل می‌کرد و باعث شد در جوانی خودش را نابود کند. نقاشی که سراسر زندگی‌اش رنج و محنت بود. هیچ تصوری از آینده نقاشی‌هایش نداشت. به ون گوگ فکر می‌کنم. به جمله‌ای که برای برادرش نوشته بود و بعد به خودم فکر می‌کنم. رنج‌هایم را پنهان می‌کنم. ون گوگ از رنج‌هایش شکایت نمی‌کند؛ اما قادر نیست آن‌ها را پنهان کند. حرف نزدن از ناراحتی‌هایش، وجودش را پر از غم و اندوه می‌کند. قلبش این همه غصه را تاب نمی‌آورد و یک روز خودش را خلاص می‌کند.

نمی‌دانم باید از چه بنویسم. اصلاً هیچ موضوعی برای نوشتن پیدا نمی‌کنم. کتاب تاریخ هنر را بر می‌دارم و زندگی نامه ون گوگ را به صورت اجمالی می‌خوانم. یاد مریم می‌افتم که این کتاب را به من معرفی کرد و بعد دلم می‌خواست شور و هیجان او را نسبت به زندگی داشتم. بعد به سراغ کتاب بعدی می‌روم. پر دخت یک رمان است که تازه خریدم از یک نویسنده مثل خودم البته کمی قوی‌تر و بهتر، فقط  چند صفحه می‌خوانم و بازهم سراغ کتاب دیگر می‌روم. روی تختم پر از کتاب است و انگار من هیچ موضوعی برای نوشتن ندارم. امروز خالی خالی هستم.

بعد یاد حرف استاد می افتم. نوشتن از نوشتن می‌آید. به سراغ میز کارم می‌آیم و هر چه که در ذهنم دارم را روی کاغذ می‌آورم تا به شفافیت برسم. به گذشته پرتاب می‌شوم.

چند سال پیش، قبل از اینکه نوشتن تمام زندگی‌ام را در برگیرد، تنها لحظه شادم میان گل‌هایی بود که روی لباس دخترک می‌انداختم. مدت مدیدی بود که هیچ کتابی نخوانده بودم. از فضای کتاب خواندن خیلی دور شده بودم. خسته‌تر از آن بودم که بخواهم کتاب بخوانم و احساس خوشبختی کنم. کاری که با عشق شروع کرده بودم، با خستگی عجین شده بود. خستگی صبح‎‌های سرد زمستان و بیدار کردن دخترک. به زحمت می‌توانستم هشت صبح بیدار بشوم. انگار دیگر هیچ انگیزه‌ای برای ادامه نداشتم. شب‌ها خودم را با گل‌های کاغذی و نخی سرگرم می‌کردم تا خستگی‌ روز را از تنم بزدایم. کرونا که آمد، کار از قبل هم برایم سخت‌تر شد. فقط به فکر فرار بودم. کلاس را که به اتمام رساندم ،برای همیشه، کار کردن در آن شرایط را رها کردم. شرایطی که رنج زیاد را برای من تحمیل کرد. هرچند که بهترین دوستانم را مدیون همان دوران هستم. دوستانی که کنارم هستند و هوایم را دارند؛ اما آن شرایط، کاری بیش از توانم را بر من تحمیل می‌کرد و من احساس فردی را داشتم که به حقوق او تجاوز شده است. من با جهان بینی ون گوگ موافق نیستم. چرا اصلاً باید انسان به دنبال رنج باشد. چرا نباید شرایطش را عوض کند. چه لذتی در رنج کشیدن وجود دارد. البته قبول دارم رنج و سختی، انسان را آبدیده می‌کند و گوهر وجودی اش را عیان می‌کند؛ همان طور که ون گوگ نقاشی‌هایی کشید که بعد از مرگش ارزش بالایی پیدا کرد؛ اما این رنج برای او چه حاصلی داشت. اصلاً او در دوران حیاتش زندگی کرد؟ اصلاً به دنبال چه چیزی در زندگی بود. معنای زندگی برای او چه بود. دوباره به ون گوگ فکر می‌کنم آیا جهان بینی او اشتباه بوده است. یا تصور من از این جهان اشتباه است. گیج و منگ به صفحه کاغذ نگاه می‌کنم. کلمه‌ها دیگر روی کاغذ نمی نشینند. بیشتر از چند ساعت است که می‌نویسم؛ اما هیچ کدام نوشته‌ها به هم ربط ندارند. ذهنم پر از هزارتو شده است که هر راهرو را که می‌روی به یک بن بست بزرگ برمی‌خوری. هیچ گریزی نیست. هزار بار راهروها را تا ته می‌روم و برمی‌گردم. خسته هستم.

در جستجوی معنا و فرار از شتاب زندگی

دیروز به یک روستا اطراف شهرمان رفتم. قبل از هر تصمیمی باید تمام شرایط و جوانب کار را می‌سنجیدم. می‌خواهم در امنیت روستا، زندگی تازه‌ای را تجربه کنم. این روستا تنها  یک خیابان و چند کوچه دارد. تمامی اهل محل عصر جمعه روی جدول‌های کنار خیابان نشسته بودند. دخترها، پسرها، زن‌ها، مردها، پیرزن‌ها و پیرمردها. چشم‌هایشان به دنبال غریبه تازه وارد بود. همسرم هزار بار گفته بود تو قادر به زندگی در روستا نیستی و من ادعا کرده بودم که می‌توانم. او روستا زاده بود و مرا که هیچ گاه زندگی در روستا را درک نکرده بودم، از اینکار منع می‌کرد. چند دوست دیگرم هم که زادگاهشان روستا بود، همین حرف را می‌زدند. چشم‌ها طوری مرا می‌پاییدند که نگران تصمیمم می‌شوم. دخترم از دیدن بچه‌هایی با سرو صورت کثیف و لباس‌های بلند که در کوچه بازی می‌کنند به وجد می‌آید. اصرار می‌کند که به همین محل بیاییم؛ اما من می‌ترسم. تصور من از روستا، روستاهای شمال است. بدون اینکه در آن‌ها زندگی کرده باشم. همسرم می‌گوید مرداد ماه یک خانه روستایی را در شمال برایم کرایه می‌کند تا با دید باز تصمیم به تغییر بگیرم. یاد دوست‌هایم می‌افتم. یاد عهدیه، مریم و فرشته و از این روستا نشینی با اینکه نزدیک محل زندگی‌ام است، پشیمان می‌شوم.

من آدم‌هایی که  کنار خیابان نشسته‌اند را نمی‌شناسم. از من هزار فرسنگ فاصله دارند. تا کی میتوانم خودم را در حیاط خانه‌ای روستایی پنهان کنم. تا کی می‌توانم به دوستان مجازی‌ام دلخوش کنم. بالاخره باید بیرون بروم و با دیگران معاشرت کنم؛ اما همنشینی من با آن زنان برای من و آن‌ها ملال آور خواهد بود. از یک قبیله نیستیم. همان طور که همسرم همیشه در خاطراتش زن شهری‌ ارباب را مسخره می‌کند، مطمئناً از فردا که ساکن این روستا شوم، انگشت نما خواهم شد. هیچ کداممان حرفی برای گفتن نخواهیم داشت و این تصمیم از ریشه اشتباه است.

حالا که می‌نویسم و فکر می‌کنم. فکر می‌کنم و می‌نویسم. حالا که با نوشتن به دنبال خودم و خواسته‌هایم از زندگی‌ می‌گردم. خوب می‌فهمم که چرا هر بار به این فکر می‌افتم که باید تغییر کنم. به دنبال آرامش و زندگی بدون استرس هستم و فکر می‌کنم که این زندگی‌ را می‌توانم در روستا بیابیم. در این مکاشفه فهمیدم بیشتر از هرچیزی به دور بودن از فضای مجازی و ارتباط بیشتر با دوستان واقعی‌ام نیازمندم. امروز اولین کاری که کردم خواندن کتاب مورد علاقه‌ام بود. بعد خواندن کتاب آبی را رکه روی شانه‌ راستم نشسته بودم، در آغوش گرفتم و با او زیر پتو خزیدم تا انبوه خوانده‌هایم را با خوابی کوتاه در مغزم ثبت کنم. دیگر به دنبال معنای زندگی نمی‌روم. معنای زندگی همین دوست داشتن و عشق ورزیدن است. معنای زندگی رسیدن به لحظه‌ای نیست که وجود ندارد. معنای زندگی لذت بردن از لحظه حال است. امروز باید حتماً یکی از دوستانم را ملاقات کنم.

نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده

لیلا علی قلی زاده

6 پاسخ

  1. ليلا جان چه اتفاق عجيبى كه من هم امروز حس و حال تورا تجربه كردم. سرگردانى ميان موضوعات و كتابهايى كه اطرافم بودند. مواجه با ارزش ها ى زندگى و معناى آن و از همه جالبتر خواندن سرگذشت ونگوگ بود. نمى دانم دل به دل راه دارد يا فكر به فكر، يا حس و حال نو نويسندگان به يكديگر شبيه است.

    1. جالب بود عزیزم. یه جا خوندم که وقتی مغزت رو روی فرکانسی که میخوای تنظیم میکنی افرادی کنارت قرار می گیرند که همسو با خواسته ها و افکار تو هستند. احتمالا همه ما فرکانس مغزمون رو روی یک چیز تنظیم کردیم. رشد و خودشناسی

  2. معنای زندگی لذت بردن از لحظه حال است.👌👏👏 کاری که بچه ها خیلی خوب بلدن و ما بزرگتر ها یادمون رفته. یه پستی نوشتم ماه ها قبل به اسم نوشیدن از شلنگ آتش نشانی ممنوع. تقریبن به محتوای پست شما نزدیکه، البته سطور آخر. چقدر خوب که سردرگمی تون رو به این نوشته تبدیل کردین👌

  3. لیلای من، عزیزدلم، و چقدر دلم می‌خواهد دوستی که امروز به ملاقاتش می‌روی من بودم و چقدر دلم می‌خواهد دوستی مثل تو را همین‌جا الان کنارم داشتم آن هم در شهری که انگار احساسات مرده است.
    هربار یادداشت‌هایت من را شگفت زده می‌کند و غرق در لذت می‌شوم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.