لیلا علی قلی زاده

حاجی مرد خدا بود.

حاجی مرد خدا بود.

حاج محمد مرد خدا بود. همان اوایل ازدواجشان با شریفه خانم به مناسبت هدیه ازدواج با شریفه خانم یک سفر به مکه رفته بود. بعد آن حاجی محمد شده بود.

 

حاجی از آن مردان باخدا بود که نظیر نداشت. هیچ‌کس روی حرفش حرف نمی‌زد. هیچ اشتباهی در کارش نبود. البته اشتباهاتی بود؛ اما به چشم نمی‌آمد. آخر حاجی مرد خدا بود. جوان و بزرگ فامیل برای مشورت پیش حاجی می‌رفتند. حاجی علاوه بر مشاور دوست و آشنا، نقش کشیش فامیل را هم داشت. این نقش را زمانی پیداکرده بود، که یک فیلم وسترن آمریکایی دیده بود. نامش در خاطرم نیست. چون حاجی آن را به من نگفته بود. اما کشیشی در فیلم بود که مردم شهر برایش احترام زیادی می‌گذاشتند. بعد هر خطا پیشش می‌رفتند و او آن‌ها را به نام پدر  و پسر عفو می‌کرد. از این قدرت عفو لذت می‌برد.

کافی بود، کوچک‌ترین خطایی از کسی سر بزند،  تا حاجی در پوشش کشیش درستکار سوار چوب جادویی‌اش فی‌الفور خودش را به مهلکه برساند. از فرد خاطی که اعتراف می‌گرفت، روحش آرام می‌شد. البته که در این اعتراف‌ها و عفو کردن‌ها لذتی بود که فقط خود حاجی می‌دانست. خلاصه که روزگار حاجی به این منوال می‌گذشت.

اما زندگی حاجی آن‌قدرها که دیگران فکر می‌کردند، آسان نبود. اختلافات زیادی میان او و شریفه خانم بود که به‌راحتی حل نمی‌شد. اما حاجی مرد خدا بود و دست به امر ناصواب طلاق به‌زعم خودش نمی‌زد. گیرم که با شریفه خانمم آبش توی جوب نمی‌رفت؛ اما به خاطر رضای خدا و پول بابای شریفه از او جدا نمی‌شد. نه اینکه آدمی باشد که به پول اهمیت بدهد، نه اصلاً یک پاپاسی از پول‌هایش را خرج خودش نمی‌کرد. دعواهایشان با شریفه خانم سر همین مسائل بود. شریفه خانم پول نگهدار نبود، پول‌ها را حیف‌ومیل می‌کرد. حاجی اعتقاد شدیدی به ساده زیستی و پس‌انداز پول برای نسوان فقیر داشت. بالاخره بودند خانم‌های مطلقه و بیوه‌ای که احتیاج به کمی مساعدت داشتند. حاجی به‌هیچ‌وجه از مساعدت و یاری به این جماعت نسوان دریغ نداشت.

اما با تمام مساعدت‌ها زندگی‌شان همچنان پابرجا بود . پسرها و دخترها  با زحمات شریفه و اعتقادات حاجی خوب بار آمده بودند. بچه‌های قانعی بودند که جز برای کار خیر پولشان را خرج نمی‌کردند. هرچند که این اواخر با بزرگ‌تر شدنشان، کارهای خیرشان زیاد شده بود و اینکمی حاجی و شریفه خانم را نگران کرده بود.

حاجی به حدی به این‌وآن کمک کرد تا اینکه  از بالا دستور رسید که اجازه بدهید دیگران هم کار ثواب بکنند.

برای پاداش این‌همه کار ثواب او را فرستادند به‌جایی که عرب نی انداخت.

البته که حاجی که مزد زحماتش را گرفته بود، دیگر تصمیم نداشت کار نیکی انجام بدهد.  بنابراین از حاج‌خانم خواست که با او به این تبعیدگاه بی آید. اما حاج‌خانم که تازه فضا را برای ولخرجی‌هایش بازدیده بود، راضی به رفتن نشد و هزار و یک بهانه برای نرفتن پیدا کرد.

هنوز چند ماهی نگذشته بود که حاجی دلش برای کارهای خوبش تنگ شد. مهربان بود و کم‌طاقت. آن روستا فقیر زیاد داشت و حاجی دوست نداشت فقیری را از در خانه‌اش براند. این بود که صغرا خانم، همسایه دیواربه‌دیوار  که متوجه قصد و نیت خیر حاجی به فقرای روستا شد، برای  اینکه او هم در کار خیر حاجی شریک باشد، خواهرش را به ریش حاجی بست. کبرا دختر ترشیده‌ای بود که نه کمالاتی داشت و نه زیبایی که بشود با آن از بی کمالاتی‌اش چشم‌پوشی کرد. حتی دست‌پختش هم بد بود. اما نمی‌دانم صغرا خانم چه جادویی کرده بود که زبان حاجی بسته شد. حاجی که عادت نداشت بیشتر به‌طور مداوم به دیگران مساعدت برساند، غلام حلقه‌به‌گوش کبرا شد.

تبعید به پایان رسید و حاجی برای دیدار خانواده راهی منزل شد. خانه تغییرات اساسی کرده بود. خانهٔ ساده حاجی حالا به قصر ناصرالدین‌شاه بی‌شباهت نبود. حاجی دلش آتش گرفت. همان شب اول با حاج‌خانم دعوای مفصلی راه انداخت. حاج‌خانم هم که دیگر طاقتش طاق شده بود، حاجی را از خانه بیرون انداخت. حاجی بیچاره چاره‌ای نداشت جز برگشت پیش کبرا که تا چند صباح دیگر، قرار بود، برایش فرزندی هم بیاورد.

اما حاج‌خانم که از رفتارش بسی پشیمان بود، روز بعد با بچه‌ها راهی دیار یار شد تا از دلش درآورد و او را به خانه برگرداند. چشمتان روز بعد نبیند. آنچه باید می‌شد، شد.  حاج‌خانم آن زن را دید و چنان دلش آتش گرفت که قسم خورد دیگر نام حاجی را نیاورد. حاجی به دست و پای شریفه افتاد.اعتراف به گناهش کرد؛ اما شریفه بی‌کردار رحم و مروت حالی‌اش نمی‌شد. اصلاً او لذت عفو را نمی‌دانست وگرنه حتماً حاجی را می‌بخشید.

کار خیر عجیب  حاجی را کباب کرده بود.

هرچه خرد و صغیر وساطت کردند که شریفه حاجی را ببخشد، نبخشید که نبخشید. حتی به فکر انتقام هم افتاد. انتقام از حاجی برای حاجی سنگین تمام شد. حالا دیگر حاجی هیچ پولی در بساط نداشت. حتی کار هم نداشت. رئیسش که از دوستان خانوادگی شریفه خانم بود، اطاعت امر کرد و حاجی را فوری از کار بیکار کرد.

حاجی ماند و کبرا و یک بچه کوچک شیرخواره. سن و سالی از او گذشته بود که بار دیگر پدر شده بود. در آن سن و سال مجبور شد، در زمین­های مردم فعلگی کند تا خرج خودش را دربیاورد. دیگر ردای کشیشی هم به کارش نمی‌آمد. برای آخرین کار ثوابش چنان خجالت‌زده شده بود، که دیگر تا آنجایی که من در خاطرم هست، کار ثواب نکرد و چنان از خاطره‌ها محو شد که دیگر هیچ‌کس، اثری از او نیافت.

البته حق داشت که دیگر کار ثواب نکند، اصلاً تقصیر او نبود که به کار ثواب علاقه داشت. اگر شریفه این‌همه پول در دست و بالش نگذاشته بود، واقعاً مرد خوبی بود و اصلاً اهل این‌جور کارها نبود.

البته شریفه که از سنگ شده بود بعد از مدتی جلوی ثواب بچه‌هایش را هم گرفت. من اعتقادم این است که اگر لذت عفو را چشیده بود، چنین بلایی سرش نمی‌آمد. حتی خانه زیبایش را هم به خاطر همین احساسات سخت و از بین رفته فروخت، چون اعتقاد داشت که زندگی‌شان چشم‌خورده است وگرنه که حاجی بهترین مرد روزگار بود و جز ثواب چیزی در کارنامه‌اش نداشت.

 

نوشته شده توسط لیلا علی قلی زاده

لیلا علی قلی زاده

یک پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.