از صبح دل توی دلم نبود، مرتب جلوی آینه می رفتم و قد و بالای خودم را بر انداز می کردم و برای خودم ترانه شاه داماد ویگن را می خواندم. مادرم هم مرتب قربان صدقه ام می رفت.
از توی رادیو آهنگ نازنین مریم پخش می شود.
جان مریم چشماتو واکن، منو صدا کن
شد هوا سفید، در اومد خورشید
وقت اون رسید که بریم به صحرا
وای نازنین مریم
پیش خودم می گویم:« کاش اسم فهمیه، مریم بود و من این ترانه زیبا را هر شب برایش می خواندم». بعد از پادرمیانی های بزرگان فامیل قرار شد، فهیمه را به من بدهند. فهمیه یکی دوسالی از من کوچک تر و دختر زیبایی است. چشم و ابروی مشکی و قد و بالای بلندی دارد. چقدر نامه نگاری کرده بودم تا دلش را بدست بیاورم. اما تازه بعد از بدست آوردن دل او، سنگ اندازی های پدرش و خاله مهین شروع شده بود. خاله مهین مرتب می گفت که جواد کار ندارد و سربازی نرفته است. یادش رفته بود که شوهر خودش هم وقتی آمده بود خواستگاریش، کار نداشت. مرد دلش به زنش قرص می شود. من هم اگر دست فهمیه را بگیرم و به خانه بیاورم، دلم به کار کردن گرم می شود. اصلا مگر قرار نیست مهندس بشوم؟ تازه سال اول دانشگاه رفتنم است. تا چند سال دیگر مهندس راه و ساختمانی می شوم و چنان پولی پارو می کنم که همه حسرتم را بکشند. قربان دایی صادقم بروم، او ضمانتم را کرد و خاله مهین روی حرفش، دیگر حرفی نزد. اگر دایی صادق نبود عمرا راضی می شدند که ما به خواستگاری فهمیه برویم. در همین فکر ها بودم که صدای تلفن بلند شد. فکر کردم فهمیه است، فوری به سمت تلفن رفتم.
***
تلفن که زنگ خورد، سوار موتورم شدم، اسماعیل بود. کار فوری و فوتی داشت، باید حتما پیشش می رفتم. بهترین رفیقم بود. از دوران ابتدایی تا حالا با هم بودیم. امکان نداشت کاری از من بخواهد و من توی حرفش نه بیاورم یا من از او چیزی بخواهم و او پشت گوش بیندازد. مادرم چقدر گفت که یک امروز رو بیخیال رفیقت شو، روز خواستگاریت است. اما من گوشم به این حرف ها بدهکار نبود. حالا تا شب خیلی فرصت بود. می رفتم و کارش را انجام می دادم و می آمدم دیگر، چیزی نمی شد که، اصلا خوب نیست حالا که می خواهم زن بگیرم، نامرد بشوم. مرد باید همیشه مرد باشد.
هوا هنوز تاریک نشده بود، اما چراغ موتورم خراب بود. تنبلی کرده بود و درستش نکرده بودم. با سرعت حرکت می کردم که زود به اسماعیل برسم و کارش را انجام دهم و به خانه برگردم. اگر دیر می شد، مادر حتما از دستم ناراحت می شد. شهرمان پر از چاله چوله شده بود. این ماموران شهرسازی هم که کارشان شده بود فقط خراب کردن اسفالت ها و اصلا در پی درست کردنش نبودند. وقتی مدرکم را گرفتم، همین جا مشغول به کار می شوم و به تمام این مشکلات رسیدگی می کنم.
بازهم یک چاله دیگر، انگار این چاله ها تمامی ندارد. کاش چراغ موتور را تعمیر کرده بودم. این گرد و خاک ها دیگر چه می گوید. اه نمی رسم. کاش به اسماعیل می گفتم که نمی شود. باید سریعتر بروم. آخ خ خ…
***
چشم که باز کردم خودم را در بیمارستان دیدم. از حرف های اطرافیانم فهمیدم که سه روزی است که از شدت درد تقریبا بیهوش بودم و از دنیای اطرافم خبر نداشتم. دردم زیاد بود و پرستارها مرتبا به من مرفین تزریق می کردند که درد را نفهم. انگار در یک چاله بزرگ اداره گاز افتاده بودم. هر دو زانویم خورد شده بود. عمل سنگینی روی پاهایم انجام شده بود. خواستگاری را از دست داده بودم. حتما فهیمه از دستم دلخور است که سراغی از من نمی گیرد.
امروز درست یک ماه می شود که در بیمارستانم. هر کسی را که بگویی به دیدنم آمده است از فامیل گرفته تا آشنا و غریبه، اما نمی دانم فهمیه کجاست؟ هرچه به مادرم می گویم جواب درست و حسابی که نمی دهد. می گوید فهمیه دلش ریش می شود تو را در این وضعیت ببیند. جوری با من رفتار می کنند که انگار پاهایم را از دست داده ام. پا که دارم و تا چند روز دیگر مرخص می شوم. دکترها گفته اند باید مرتب به جلسات فیزیوتراپی بیایم. از دست فهیمه دلخور هستم. حداقل می توانست یک زنگ بزند و حالم را بپرسد. خاله مهین و شوهرش هم یکی دو بار بیشتر نیامدند. انگار هنوز دلشان با من صاف نیست. خاک بر سر خودم کنم . کاش ان روز دنبال کار اسماعیل نمی رفتم. اخر می مردی بگویی امشب شب خواستگاریم است فردا می آیم. چقدر دلم برای فهمیه تنگ شده است. بدتر از درد پایم، درد دوری از فهمیه آزارم می دهد.
دو روز است که مرخص شده ام. اما نمی دانم چرا ناخن های پایم سیاه شده است. به دکترم زنگ زدم گفت به خاطر فشاریست که به پاهایم وارد می شود و طبیعی است. اما هیچ حسی هم در انگشتانم احساس نمی کنم حتما این هم طبیعی است.
یک هفته گذشته است. هرچه به فهمیه زنگ می زنم گوشی اش را جواب نمی دهد. چقدر پیامک دادم اما هیچکدام را جواب نمی دهد. مادر می گوید از ازدواج با تو منصرف شده است. فکر نمی کردم فهمیمه چنین دختری باشد. این همه بی احساس. مادر می گوید او هم از دست تو عصبانی است اگر آن یک شب بیرون نمی رفتی حالا دست زنت را گرفته بودی و با او در حال چرخیدن در خیابان های شهر بودی. لیوانی که در دست دارم را به سمت آینه پرتاب می کنم. آینه می شکند. لیوان هزار تکه می شود. مادر هرچه بلد است نثارم می کند. به اتاقم پناه می برم.
امروز از خواب که بیدار شدم پایم سیاه شده بود. حتما مادر از دستم خیلی عصبانی شده است و نفرینم کرده است. بچه که بودم هر وقت حرفش را گوش نمی دادم، بلایی سرم می آمد. پدر مرا فورا به بیمارستان می رساند. دکتر می گوید حتما خونریزی داخلی کرده ام. عکس و چند ازمایش می گیرند. استخوان هر دو پایم فاسد شده است. دکتری که مرا عمل کرده بود، متوجه نشده بود. حتی در آن یک ماه هم کسی متوجه نشده بود که مشکلی وجود دارد. باید پاهایم را قطع کنند. فریادم به آسمان می رود:« خدایا چرا من…»؟
***
دوسال آزگار است که هر پنج شنبه با قطار یزد – تهران، برای پاهایم به تهران می روم. پروتز پاهایم گاهی شل و گاهی تنگ می شود. برای اندازه کردنش باید حتما به تهران بروم. این عصای زیر بغل مرا انگشت نما کرده است. فهیمه عروس شده است. اما شوهرش ناتو از آب در آمد. معتاد است و دست بزن دارد. روزگارش را سیاه کرده است. در شهرمان رسم نیست که دختر طلاق بگیرد. باید بسوزد و بسازد. مادرم برایم یک دختر نشان کرده است. اسمش مریم است. از مشکل پاهایم خبردارد و می گوید که با آن مشکلی ندارد. دختر خوبی است. از فهمیه قشنگ تر نیست، اما دل مهربانی دارد. از دکتر شکایت کرده ایم. اما شکایتمان راه به جایی نبرده است. پدرم پیر شده است. تمام زندگیش را فروخت تا خرج پاهای من کند. این پاها بیشتر از یک میلیارد برایشان خرج برداشته است. مریم به شوخی به من می گوید مرد یک میلیون دلاری و بعد می خندد. هر بار که می خندد، من برای او شعر نازنین مریم را می خوانم و او لپ هایش گل می اندازد.
وای گل سرخ و سپیدم کی می آیی؟
بنفشه برگ بیدم کی می آیی؟
تو گفتی گل درآید من می آیم.
وای گل عالم تموم شد کی می آیی؟
جان مریم چشماتو واکن، منو صدا کن
شد هوا سفید، در اومد خورشید
وقت اون رسید که بریم به صحرا
وای نازنین مریم
جان مریم چشماتو واکن منو صدا کن
بشیم روونه، بریم از خونه
شونه به شونه، به یاد اون روزها
وای نازنین مریم
باز دوبراه صبح شد من هنوز بیدارم
کاش میخوابیدم، تو رو خواب می دیدم
خوشه غم توی دلم زده جوونه دونه به دونه
دل نمی دونه چه کنه با این غم
وای نازنین مریم