در بالای کوه های طلایی رنگ دره خورشید دریاچه کم عمق و شفاف وجود داشت که هیچ وقت آب آن خشک نمی شد. مثل چشمه جوشان بود و مثل رود خروشان. با آنکه هیچ رودی به آن نمی رسید اما دریاچه همیشه پر آب بود و زنده، موجودات کمی آن جا زندگی می کردند. دریاچه عاری از هر گونه ماهی، خرچنگ و هر موجود آبزی دیگر بود. آبی مقدس که هیچ موجودی اجازه ورود به آن را نداشت.
رعنا همیشه آرزو داشت دریاچه ای را که پدربزرگش برای او وصفش را گفته بود، از نزدیک ببیند. پدربزرگ یکبار در جوانی به بالای کوه صعود کرده بود کوهی که مردان و زنان کمی توانسته بودند به قله ی آن صعود کنند. پدربزرگ به او گفته بود برای صعود به قله کوه باید هم از نیروی جوانی بهره مند باشد و همین که دلی پاک و وجدانی پاک تر در داشته باشد. در آن زمان کمتر کسی تمام این خصایل اخلاقی را با هم داشت. آنان که جوان بودند به جوانی شان چنان مغرور می شدند که کمتر خدا را بنده بودند و پیران زاهد نیز پای رفتن نداشتند.
رعنا در آرزوی بالا رفتن از آن کوه، شب و روزش را در پاکی مطلق گذرانده بود. آن زمان که دخترکان زیبا با عشاق خود در سرزمین مهر و ماه به رقص و پایکوبی و دلدادگی و بوسه های طولانی میگذراندند، رعنا در عبادتگاه خود به راز و نیاز با معبود روزگار می گذراند و در دل تنها یک آرزو داشت. رسیدن به قله برای دیدن آب مقدس و ایمان به خودش به اینکه در مسیر درستی گام برداشته است.
اما پدربزرگ یک چیز دیگر هم به او گفته بود تا سن ۱۸ سالگی اجازه ندارد که به کوه نزدیک شود. روز تولد ۱۸ سالگی اش برای او زیباترین و پر شکوهترین روز عمرش بود. به آرزوی دیرینه اش رسیده بود. بار و بنه اش را بست. پدر و مادرش به همراه او تا پای کوه آمدند. با انها خدا حافظی کرد. وداعی طولانی و بی بازگشت. بقیه مسیر به عهده خودش بود. هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بود که دیگر پدر و مادرش را ندید. خودش بود تنهای تنها.
کوه سخت و بی رحم شده بود در گرمای تابستان مانند زمستان سرمایش طاقت فرسا بود.
بادهایی که میوزید او را به یاد زمستان و سرمای سختش میانداخت. صورتش گر گرفته بود. صورتش را با شالی پوشاند تا از سرما در امان بماند. در آن سرما با توکل به خداوند و حرفهای الهام بخش و گرما بخش پدربزرگش به راه خود ادامه داد. یک شب را در کوهستان میان صخره ها گذراند. از توشه ای که داشت کمی غذا خورد. پدربزرگش به او گفته بود که قبل از به اتمام رسیدن آذوقه باید به بالای کوه برسد و گرنه در کوهستان می میرد. پدربزرگ بسته ی کوچکی را هم به او داده بود. تمامی سالها از او مثل جانش مراقبت کرده بود. پدر بزرگ به او گفته بود فقط بالای کوه است که میتواند بسته را باز کند و آن را به آب بسپارد. رعنا حتی اگر در حال مرگ هم بود، حق نداشت قبل از رسیدن به دریاچه به بسته نگاهی بیندازد.
در تمام آن سال هاوسوسه باز کردن بسته او را آزار می داد. در این تنهایی و سکوت شب این وسوسه بیشتر از قبل باعث آزارش بود.
برای فرار از این وسوسه شروع به خواندن آوازی کرد آوازی را که پدربزرگش به او یاد داده بود، زمزمه کرد.
شاهزاده دریا ها من خواهم آمد
شاهزاده جنگلها من خواهم آمد
شاهزاده کوهستان من خواهم آمد
شاهزاده خورشید من خواهم آمد
من روزی خواهم آمد و تو را از تمام درد و رنجی که داری نجات خواهم داد.
من می آیم من می آیم من می آیم.
با زمزمه آهنگ کم کم خوابش بود زمانی که چشم گشود، خودش را بر فراز قله دید.
باورش نمی شد که آنجا باشد
همه چیز بیشتر به خواب شباهت داشت. یک رویای شیرین. تمام سختی ها یک باره از بین رفته بود و او در آنجا بود. گویی دستی نامریی شبانه او را از میان تخته سنگ ها برداشته بود و بر فراز قله قرار داده بود. همانطوری که پدربزرگش گفته بود آنجا به مانند بهشتی زیبا بود سرزمینی سبز و درخشان با گلهای رنگارنگ که نظیرش را در هیچ جای دیگر ندیده بود و آواز سحرانگیز و پرندگان و دریاچه شفاف و زیبا مثل جواهری بر روی تاج پادشاهی.
رعنا به سمت دریاچه رفت در آب زلال و آرام دریاچه تصویر خودش را دید هیچگاه تصویر خودش را به آن شفافیت و زیبایی ندیده بود همانجا نشسته بر دشت فیروزه ای رنگ شکرگزاری کرد. دلش نمی خواست دیگر به سرزمین خودش بازگردد می خواست برای همیشه آنجا بماند بالای کوه خورشید.
ناگهان به یاد بسته اس افتاد. آن را باز کرد و داخل آن را نگاه کرد. یک گیاه سبز رنگ بسیار عجیب، آن را همان طور که پدربزرگ خواسته بود به آب سپرد.
پدربزرگ سالها او را از دیدن آن بسته منع کرده بود فقط به خاطر یک گیاه نایاب و خاص. رنگ آب تغییر کرد.
سبز بنفش قرمز آبی تیره.
آب عمیق، جوشان و خروشان شد. و بعد خرچنگی غول پیکر از میان امواج خروشان ظاهر شد. رعنا ترسیده بود. کمی عقب تر رفت و خودش را میان بوته ها پنهان کرد. اما خرچنگ او را ندیده بود یکراست به سراغ گیاه رفت و با چنگگ های بزرگش شروع به تکه تکه کردن گیاه کرد و تکه ای را بر دهانش گذاشت. هنوز یک لقمه نخورده بود که پوسته ی خرچنگ شکافته شد و مردی تنومند از میان آن پدیدار شد. مرد نیمه عریان بود. رعنا شرم داشت که به او نگاه کند اما نمیتوانست بر خواهش و تمنای دلش چیره شود.. سینه های فراخ و اندام عضلانی و چهره خاص و پرصلابت او، رعنا را به یاد قهرمان های اساطیری میانداخت.
مرد از میان آبها بیرون آمد و نگاهش به سوی رعنا کشیده شد.
رعنا ترسیده بود، قدم قدم عقب رفت. از مرد می خواست که به او کاری نداشته باشد. اما انگار مرد صدایش را نمی شنید.
رعناآنقدر عقب رفت که کمکم به لبه های پرتگاه نزدیک شد. کم مانده بود که به آن پایین پرت شود که مرد او را در آغوش کشید رعنا فریاد زد التماس کرد که مرد رهایش کند اما مرد بدون هیچ واکنشی به آرامی او را از روی زمین بلند کرد و آن طرف پرتگاه گذاشت و به رعنا گفت برای چه از من میترسی؟ داشتی خودت را به کشتن میدادی.
رعنا تنش گر گرفته بود و چهره اش گلگون بود. شرم داشت که دیگر به مرد نگاه کند. هیچ نمی گفت.
مرد دوباره گفت: تو باید دختر ان مردی باشی که سالها پیش به اینجا آمده بود.
رعنا گفت: پدربزرگ من سالها پیش به اینجا امده بود اما هیچ وقت از تو حرفی نزده بود.
مرد گفت: هیچ حرفی؟
رعنا گفت: هیچ.
مرد گفت: اگر از من حرف می زد تو به بالای کوه می آمدی؟ من از او خواستم که این جا بماند. من اینجا همیشه تنها بودم و نیاز به هم صحبت و همدمی داشتم.
اما او گفت که باید برود چون زن و فرزندی کوچک دارد که در انتظار او هستند.
با اینحال به من قول داد که زمانی که فرزندش بزرگ و بالغ شد به دیدن من می آید.
من سال های زیادی در انتظارش بودم اما هیچ طلوعی او به دیدنم نیامد.
رعنا گفت پدربزرگم نمی توانست به اینجا بیاید.
پاهایش را در سانحه ای از دست داده بود دیگر قادر نبود به کوه بیاید اما همیشه از رویای کوه برای من میگفت. آنقدر برای من گفته بود که من بیصبرانه در انتظار روزی بودم که اجازه آمدنم صادر شود. و بتوانم کوه را ببینم اما از تو برای من چیزی نگفته بود. تو کیستی؟
مرد گفت: شاهزاده ای در کالبد یک خرچنگ. تمام عمرم را در این زندان زیبا بدون هیچ همدمی محبوس بوده ام.
تنها همدم چند روزه من همان مرد زاهد و پاک بود که او هم مرا ترک کرد. حال تو ای زن حاضری اینجا بمانی و همدم من شوی؟
رعنا گفت زمانی که به اینجا آمدم حقیقتاً دلم میخواست که تا ابد در این بهشت زیبا بمانم اما حالا نمی دانم.
مرد گفت: چرا آیا گزندی از جانب من به شما رسیده است آیا بی احترامی به شما کردم آیا حضور من در اینجا باعث شده که شما دیگر اینجا را دوست نداشته باشید؟
رعنا گفت نه نه فقط من شرم حضور دارم.
مرد خندید و گفت: این از پاکی شماست.
اگر بخواهید بروید من جلوی شما را نمیگیرم اما اگر بمانید تمام دنیای من می شوید آیا حاضرید بمانید و همدم من باشید.
رعنا گفت: نمی دانم.چرا شما نمی توانید به پایین بیایید؟
مرد گفت هر زمان که سعی کردم قدمی از کوه آنطرفتر بگذارم به خرچنگی تبدیل شدم. این طلسم من است.
هیچ میلی ندارم خرچنگ باشم و روی زمین غذای دیگران شوم.
به این زندگی خوب یا بد خو کرده ام اما حقیقتا تنها هستم.
رعنا میان عقل و دلش مانده بود.
جدال سختی میان این دو صورت گرفته بود. دلش میگفت بمان اما عقلش نهیب می زد که برو. در میان جنگ و نبرد این دو، آخر دلش بود که پیروز شد و رعنا ماند و همدم همیشگی مرد شد.
12 پاسخ
دوسش داشتم😍
Keep going forward 💪🏼💪🏼
سپاس عزیز جان
داستانک جالبی بود.
یاد قصه سیندرلا افتادم.
قلمتان پرتوان باد..
سپاس زهرای عزیزم بابت وقتی که گذاشتید
داستان زیبایی نوشتین عزیزم.
تنها یک نکته در مورد برخی توصیف ها بنظرم رسید که متضاد بودند با موصوف. شاید هم من اشتباه میکنم
موفق باشین
ممنون از توجهتون حتما به این نکته توجه می کنم
جالب بود
ممنون عزیزم امیدوارم روزی بتونم مثل شما بنویسم حقیقتا قلم زیبایی دارید
داستان دلنشینی بود .
سپاس انیتای مهربان
روایت زیبایی بود👏👏🌺
سپاس فراوان برای نظر پر مهرتون