بعد از تماس تلفنی با آنها دیگر نتوانستم به برنامههایم فکر کنم. تمام انرژیام از دست رفته بود. کارهای زیادی بود که باید انجام میدادم، ولی قلبم سنگین بود. فکر کردم کاش انسانها موجودات اجتماعی نبودند. کاش میشد در تنهایی دوام آورد، ولی نمیشود. تنهایی حس ناخوشایندی است که تنها در ارتباط با دیگر انسانها از بین میرود، ولی گاهی برخی از انسانها برای دوام آوردن، انرژیات را میمکند. «میم» ناراحت بود. حق داشت که ناراحت باشد. مادر همسرش تمام انرژیاش را مکیده بود. «میم» همیشه با او مهربان بود و او از این مهربانیاش سوءاستفاده کرده بود. حالا به خاطر آن زن با همسرش هم بحثش شده بود. دلم برای «الف» میسوخت. هیچوقت «الف» را اینطور مظلوم ندیده بودم. فکر کردم «الف» دیگر هیچ قدرتی ندارد. حالا باید مدام کوتاه بیاید و هیچ چیزی نگوید. «میم» این روزها زیادی عصبانی میشود. سر کوچکترین چیزی با «الف» بحث میکند. دیگر مثل سابق با «الف» مهربان نیست. پیش خودم فکر میکنم که شاید «میم» پیش خودش فکر میکند که همهی این سالها اشتباه کرده است. حالا «میم» را نمیشناسم. این روزها از «میم» میترسم. با اینحال هر روز زنگ میزنم و احوالش را جویا میشوم. هنوز امید دارم که «میم» به خودش بیاید و بدیهای مادر همسرش را به پای دیگران ننویسد. این روزها تمام تماسهای تلفنیام با «میم» قلبم را سنگین میکند. حتی فکر کردن به او هم حالم را دگرگون میکند. توصیفش آسان نیست. انگار مایعی درون قلبم میجوشد و بخارات آن راه به بیرون پیدا نمیکند. چیزی سنگین این راه را مسدود کرده است. شبیه به یک زودپز در حال انفجار. اگر مجبور به ارتباط نبودم، تمام ارتباطاتم را قطع میکردم و میچسبیدم به نقاشیام.
احساسات «ه» ضد و نقیض است. یک لحظه مرا دوست دارد و لحظهی دیگر به من میگوید که از من بیزار است. شاید هم زیادی صادق است. من هم لحظات زیادی بود که «میم» را دوست نداشتم، ولی همیشه این دوست نداشتن را در قلبم پنهان کردم. ترسیدم به «میم» آسیب برسد. «میم» اجازه نمیدهد کسی احساسات واقعیاش را بیان کند. فوری عصبانی میشود. وقتی «ه» به من میگوید که دوستم ندارد، میدانم که عصبانی است. در برابرش جبهه نمیگیرم. اجازه میدهم خود خودش باشد. ساعتی بعد دوباره مرا دوست دارد. به خاطر این احساسات صادقانهاش به او حس عذاب وجدان نمیدهم. دیروز وقتی از مدرسه آمد، بدخلق بود. حتی غذای مورد علاقه و فیلم هم حالش را خوب نکرد. چیزی بود که آزارش میداد و به من نمیگفت. ساعت پنج سفرهی دلش را باز کرد. ناراحتیاش از دید من خیلی ناچیز و خندهدار بود. چیزی نگفتم، ولی حق داشت که ناراحتیاش را بیان نمیکرد. لابد خودش هم فهمیده بود که بیدلیل ناراحت است. بعد از آن حالش بهتر شده بود. با غرولند ظرفهای شام را شست، ولی هنوز هم مهربان بود. امسال کمی بزرگ شده است و به درسها و آیندهاش بیشتر اهمیت میدهد. حالا خیالم کمی از بابت او راحتتر شده است. دیروز با پدرش حرف زدم برای اینکه گاهی به تنهایی به خانه بیاید. پدرش راضی نمیشد، ولی خودش دوست داشت. باید قبول کنیم که بزرگ شده است و به او مسئولیت بدهیم. اگر مدام بخواهیم لوسش کنیم و به بهانهی کودکی مراقبش باشیم، بعدها از پس زندگیاش برنمیآید.