لیلا علی قلی زاده

عشق نافرجام اسماعیل

تمرین با کلمات: دهشت، اژدها، طنطنه، یوغ، رویاگون

از صغیر تا کبیر می‌اندیشیدند که اسماعیل یوغ بندگی را به گردنش انداخته است و گوش‌ به فرمان ملک تاج خانوم است، ولی پای شیفتگی و عشق اسماعیل لنگ بود.

ملک تاج خانوم بیوه‌ی مرحوم میرزا حسن خان بود. هنوز بر و رویی داشت و خاطرخواه کم نداشت. مال و منال مرحوم میزرا حسن ‌خان همه برای او مانده بود. از همه‌ی خاطرخواه‌هایش اسماعیل بیشتر از همه دنبالش موس موس می‌کرد. اسماعیل که خصایلی قلدرمآبانه داشت مثل اژدهایی که دور گنجی چندک زده باشد، اجازه نمی‌داد احدی به ملک تاج خانوم نزدیک شود.

در واقع ملک‌تاج خانوم سایر خواستگاران را ندیده بود و به خیالش فقط اسماعیل بود.

ملک‌ تاج خانوم بدش نمی‌آمد بعد از آن مرحوم دوباره تجدید فراش کند، ولی دلش با اسماعیل نبود و چون به خیالش کس دیگری نبود، کمی به او التفات داشت.

البته ملک تاج خانوم به سادگی دم به تله نمی‌داد و اسماعیل را سرگشته و پریشان‌احوال نگه داشته بود. اسماعیل در خیالی رویاگون خودش را آقا و سرور خانوم می‌دانست و همین باعث شده بود که دائم در آن خانه بپلکد و به در کار نوکر و آشپز و کنیزان دخالت کند.

اسماعیل دنبال مال و منال ملک‌تاج خانوم نبود. خودش از ثروت بی‌نیاز بود. آنچه بیشتر از همه موجب دهشت و سرکرده‌گی اسماعیل به ملک‌تاج خانوم بود، طنطنه‌ای بود که در طرز ایستادن و امر کردن خانوم بود و او را شبیه تابلویی می‌کرد که در کودکی در خانه‌ی یکی از شاهزاده‌های قجری دیده بود. در کودکی چنان شیفته‌ی وقار باشکوه و نجیبانه‌ی آن چهره شده بود که دلش نمی‌خواست از آن نگارگری رضا عباسی جدا شود و بزرگ‌ترها به ضرب شلاق او را از آن تابلوی نفیس جدا کردند. اسماعیل همان موقع تصمیم گرفته بود که نقاش شود، ولی از ذوق هنری بی‌بهره بود. شاگردی تنبل و کم‌هوش که هیچ استادی او را نمی‌پذیرفت و کارش زیاد پیش نرفت. تنها در همان مرحله‌ی ساخت رنگ باقی ماند. رنگ‌هایش هم چنگی به دل نمی‌زد. قوام لازم را نداشتند. او فوت کوزه‌گری را رعایت نمی‌کرد. برای مثال استادی به او گفته بود که در ساخت سفید تیتانیوم باید ساعتی پودر را با روغن بزرک بسابد و در آخر کمی از آب دهانش را روی رنگ بریزد و اسماعیل قسمت آخر را به تمسخر و مزاح رها کرده بود. اسماعیل از این قبیل خودسری‌ها زیاد داشت. حتی در عشقش به ملک تاج خانوم هم کم خودسری نداشت. مثلاً خانم سفارش کاهو و سکنجبین به نوکر خود می‌داد و اسماعیل مانع خرید کاهو می‌شد. چون عقیده داشت که کاهو سرد است و مزاج خانوم را آشفته می‌کند. اگر اسماعیل این خودسری‌ها را نداشت، شاید تا حالا خانوم جواب مثبت هم داده بود، ولی خانوم می‌ترسید که بعدها در هرچیزی خودسرانه تصمیم بگیرد و زندگی را به کامش تلخ کند.

شبی اسماعیل اوضاع مزاجش به هم ریخت و زود از محضر ملک‌تاج خانوم مرخص شد. در عالم خواب و رویا، ملک‌تاج خانوم را دید که لباس بخت تازه پوشیده است. چهره‌ی داماد را نمی‌دید. در ابتدا گمان برد که داماد خودش است، ولی داماد که رویش را برگرداند، او را نشناخت و از دیدن چهره‌ی غریبه یکه خورد و با وحشت از خواب پرید. تا صبح دل‌دل کرد. صبح آفتاب‌نزده خودش را به خانه‌ی ملک‌تاج خانوم رساند. سراغش را از نوکر گرفت. نوکر گفت که شب پیش، بعد از رفتنش پسرعموی خانوم سرزده آمده بود و او را شبانه برای گردش به باغ لواسان برده است.

اسماعیل بی‌قرار بود برای دیدن خانوم در باغ لواسان. ترس برش داشته بود که رویایش به واقعیت تبدیل شود، ولی می‌ترسید که بی‌دعوت رفتنش موجب ناراحتی خانوم شود. چند روزی دندان روی جگر گذاشت. جلوی خانه‌ی او اتراق کرد و هر لحظه گوش به زنگ آمدن خانوم بود، ولی از خانوم خبری نبود. بالاخره پیکی آمد و به نوکر خانه‌زاد گفت که خانوم در لواسان در حضور عاقدی آشنا، از نو تجدید فراش کرده است و قرار است از آنجا به سفر مشهد بروند. اینطور شد که اسماعیل از این عشق تنها یوغ بندگی‌اش را به گردن کشید.

لیلا علی قلی زاده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

This site uses Akismet to reduce spam. Learn how your comment data is processed.