لیلا علی قلی زاده

سرطان

تا دو سال پیش استوار و تنومند بود. حالا چشم‌هایش گود و کبود شده بود. محال بود نگاهت به نگاهش گره بخورد و قلبت تیر نکشد. تا دو سال پیش برای بدست آوردن هرچیزی ابرام و اصرار فراوان داشت و از هیچ کوششی برای رسیدن به هدف‌هایش مضایقه نمی‌کرد. حالا به لقمه نانی که از گلویش پایین برود، اکتفا می‌کرد. نمی‌توانستی نگاهش کنی و بغضی در گلویت نشیند. آن پرهیب استوار در کشاکش روزگار از پا درآمده بود. حالا در هرچیزی مماشات می‌کرد. هیچ چیزی دیگر برایش اهمیت نداشت. وقتی شهناز با اهمال‌کاری، وسایل خانه را خراب می‌کرد، بر او خرده نمی‌گرفت. دیگر مناقشه‌ای در کار نبود. حالا در کنج خانه مرگ را به انتظار نشسته بود. دیو سرطان او را از پا درآورده بود.

 

لیلا علی قلی زاده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.