رأس ساعت دو و نیم در مؤسسه بودم.
اوضاع مؤسسه خوب نبود. چندتایی از بچههای کوچک خراب کاری کرده بودند، ولی به همریختگی و آشوب برای آن بچهها نبود. حال خانم «ش» خوب نبود. خانم «ش» نمیتواند احساساتش را پنهان کند و الکی وانمود کند که اتفاقی نیفتاده است. مگر من میتوانم؟ اصلاً کسی هست که ادعا کند در مواقع بحران هم میتواند نقاب بزند. حسابهای خانم «ش» مسدود شده بود. ظاهراً در فلان شهر کسی با کد ملی او کلاهبرداری بزرگی انجام داده بود و حالا پروندهی مالیاتی بزرگی برایش ایجاد شده بود. اتفاق کمی نبود. یک اتفاق کوچک حسابی اعصاب و روان آدم را به هم میریزد. میتوانستم درک کنم که چه اوضاعی دارد، ولی خانم «ش» قیافهاش داد میزد که حال و اوضاع خوبی ندارد و اینطور مواقع من دلم برای مراجعه کنندهها میسوزد.
در ابتدا با بچههای بزرگتر کلاس داشتم. این سومین جلسه در سال جدید است که با آنها کلاس دارم. با شکل مثلث شروع کردهایم. امروز پروانه، گل و درخت کاج را به آنها یاد دادم. از سال پیش برخی از آنها را میشناسم. نگاه مشتاقشان را به نگاه همیشه خواستار من میریزند. عاشقانه نگاهشان میکنم. آغوشم را که باز میکنم، پروانه میشوند و به آغوشم پناه میآورند. اوضاع نقاشی آنهایی که میشناسم، بهتر است. بقیه لنگان لنگان جلو میآیند. مربی همیشگیشان نگران رنگآمیزیشان است. من نگرانی ندارم. تجربه به من ثابت کرده است که باید صبور باشم.
کلاس بچههای کوچکتر، بهتر است. تا وارد کلاس میشوم، کتی خودش را مثل یک بچه گربهی کوچک در آغوشم میاندازد و از رایان شکایت میکند. تنش داغ و تبدار است. به مربیاش میگویم: «زیادی داغه» میگوید: «تازه از پایین اومده. کلی بازی کرده.»
نمیخواهم قبول کنم کتی کوچک با آن همه استقلال حالا اینطور بهانهگیری کند. از آغوشم جدا نمیشود. ماهور، آراز، آیهان، ماکان و سوگند میگویند با او دوست هستند. او از آغوشم جدا نمیشود. به کتی میگویم: «اگه همینطوری تو بغلم بمونی، نمیتونم بهتون نقاشی یاد بدم.» ماهور حرفهای مرا تکرار میکند. دست آخر میگویم: «شاید مریض شده باشه.» با این حرف الکی سرفهای میکند و خودش را از آغوشم جدا میکند. مداد رنگی به دست منتظر مینشیند تا نقاشی امروز را به او یاد بدهم. به آنها فقط گل و پروانه را یاد میدهم. دو نفر از بچههای کلاس به صورت خصوصی به کلاسم میآیند. ماهور غوغا میکند. ماهور آخرین نفر است که نقاشیاش را تحویل میدهد. از نقاشی همه چه خوب چه بد تعریف میکنم، ولی نقاشی ماهور فوقالعاده شده است. وقتی از او بیشتر تعریف میکنم. آراز قهر میکند و با حالت تهدید به من میگوید: «میخواستم برات گل بگیرم، ولی دیگه برات گل نمیخرم.» آراز همیشه همینطور است. مدام قهر میکند. زود خسته میشود، ولی امروز نقاشیاش بهتر شده بود. وقتی از او تعریف کردم، گفت: «بله که خوب میکشم. من چشم شدم و چهارچشمی به شما نچاه چَردم تا خوب بِچشم.» یادم هست که از همه تعریف کنم و در هر کاری نقاط قوت کار را ببینم، ولی باز آراز قهر میکند. وقتی میخواهم خداحافظی کنم با او آشتی میکنم و به کلاس دیگر میروم. یچههای تین کلاس خیلی کوچک هستند. با آنها فقط خطخطی میکنیم. پر قدرت مارپیچهای رنگارنگ میکشیم. کلاس آنها زود تمام میشود. بعد به دیدن خانم «ش» میروم. سعی میکنم کمی با او حرف بزنم، ولی زمان تحویل بچههاست و خانم «ش» نمیتواند زیاد حرف بزند. مجبورم از او خداحافظی کنم.