صدایش را که شنید بازهم دلش لرزید. دو سال پیش، وقتی رابطهشان تمام شد، خاطراتش را از همه جا زدود. حتی ترانههایی را که با هم گوش میدادند را از روی دستگاه پاک کرد. نمیخواست هیچ چیزی او را به یادش بیندازد. البته گاهی میشد که ترانهای را در خیابان میشنید و دوباره در خاطراتش غرق میشد. حتی عطری که دوست داشت و او هم دوست داشت را به کسی بخشید. به همین سادگی همه چیز را حذف کرده بود که هر لحظه و هر روز با یاد او زندگیاش را تباه نکند؛ اما حالا وسط ورزش دسته جمعی با گروه همسالانش، از بین نتهای آهنگ ورزشی امروز، صدای او را شنید. فکر کرد شاید یک شباهت باشد، ولی خیلی زود فهمید که این شباهت ممکن نیست. صدای او خاص بود. خاصترین صدایی که تا به حال شنیده بود و اصلاً برای همین صدا بود که عاشقش شده بود.
یاد اولین باری افتاد که صدایش را شنیده بود.
تلفن را برداشت تا با چاپخانه تماس بگیرد. مردی که پشت خط بود، صدایی جادویی داشت. حالا به هر بهانه به او زنگ میزد و بیجهت وقتش را میگرفت که صدایش را بشنود. مرد پشت خط این را فهمیده بود.
یک روز وقتی مشغول کار بود، صدایی آشنا شنید. همان صدای جادویی و اثیری. سرش را که بلند کرد، مرد میانه قامت و چهارشانهای را روبرویش دید. مرد موهای جوگندمی داشت که به بالا شانه زده بود. ریش و سبیل نداشت، ولی خطوط چهرهاش نشان میداد که سن و سالی از او گذشته است. با نگاهی جستجوگر تمام دخترهای درون سالن را کاوید و نگاهش روی نسترن ثابت ماند. نسترن دستپاچه جلو رفت و گفت: «آقای فرهادی شما اینجا چی کار میکنید؟»
آقای فرهادی نگاه مهربانش را به نگاه مشتاق نسترن ریخت: «خوب من رو شناختین. یک سری پیشنهادات برای رئیستون دارم.»
نسترن سرش را پایین انداخت و شرمناک گفت: «صداتون آشنا بود.»
حالا آقای فرهادی بود که وقت و بیوقت به نسترن زنگ میزد. بالاخره تماسهای کاریشان به قرارهای دو نفره منجر شد. قرارهایی بیسرانجام.
آقای فرهادی بیست سال از نسترن بزرگتر بود. زن و دو بچه داشت. نسترن نمیتوانست از آن صدا دست بردارد. جادوی صدا او را اسیر کرده بود. آقای فرهادی عاشق چشمان درشت و همیشه مشتاق نسترن بود.
نسرین که به خاطر خیانت شوهرش از او جدا شد، نسترن تصمیم گرفت که به این رابطهی بیسرانجام پایان دهد. برای او سخت بود. سختترین چیز نشنیدن صدای مردی بود که دوستش داشت.
دلش نمیخواست سرش را برگرداند. دوست داشت آن صدا دور شود، ولی صدا هر لحظه نزدیکتر میشد. صدا به او گفت: «خانم ایمانی ده دقیقه است دارم صداتون میکنم. کجایین؟»
صدای آهنگ بلندتر شده بود. نسترن دلش میخواست فرار کند. تپش قلبش زیاد شده بود. کاش کسی آهنگ را قطع میکرد. نمیتوانست برگردد. چشمهایش را بست. نفسش را در سینه حبس کرد و بعد با بازدمی عمیق آن را بیرون داد و گفت: «بله کاری داشتین؟»
حالا صدا جلوی رویش بود. صدا گفت: «خوبین؟ امروز انگار اینجا نیستین؟ همهی حرکتها رو اشتباه انجام میدین.»
آهنگ تغییر کرد. نسترن چشمانش را باز کرد. مردی که روبرویش بود، آقای فرهادی نبود. مربیشان بود. صدایش حالا مثل همیشه شده بود. صدای اثیری رفته بود.