لیلا علی قلی زاده

سلام پنجره‌‌ای برای دیدار دوست

امروز در جایی بودم که تو هم آنجا حضور داشتی. اولش تو را نشناختم. از میان آن همه غبار و تیرگی آسمان، شناختن کار آسانی نبود.

تو مرا ندیدی. حواست به کار خودت بود. فکر کردم چقدر تکبر و غرور در رفتار و حرکاتت هست. خواستم من هم مثل تو باشم. بی‌اعتنا از کنارت رد شدم. چندبار چشم در چشم شدیم و من فکر کردم چرا همیشه من باید خودم را کوچک کنم و در ارتباط پیش‌دستی کنم. طوری از کنارت گذشتم که انگار ندیدمت. چندبار دیگر هم این کار را کرده بودم، ولی هربار چیزی در دلم لرزید. فکر کردم آیا این لرزش در دل تو هم هست؟ مگر ما از یک جنس نیستیم؟ یعنی می‌شود من به تو فکر کنم و تو به من فکر نکنی؟ یعنی تو هم به من فکر می‌کنی؟ پس چرا چشم‌هایت مرا نمی‌بیند؟ گوش‌هایت مرا می‌شنود. این را خوب می‌دانم. هربار که به تو سلام می‌کنم، جوابم را می‌دهی. وقتی دلم از این همه غرور گرفت، آن را کنار گذاشتم و بار دیگر که چشم در چشم شدیم، سلامت کردم. پیش خودم گفتم یعنی پیش‌دستی کردن در سلام و کنار گذاشتن غرور اینقدر سخت است که شصت و نه صواب را می‌دهند به آن کسی که اول سلام می‌کند؟ تو جوابم را با لبخند دادی.

خوب می‌دانم، فردا باز این من هستم که به تو سلام می‌کنم. فردا هم باز من این پنجره را باز می‌کنم.

 

لیلا علی قلی زاده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.