پدرم هفتهای یکبار جسمش را در انباری زیرزمین حبس میکرد.
یک شبانهروز تمام.
معلوم نبود در آن دخمه چه میگذرد.
هیچکداممان جرئت نداشتیم پایمان را روی پلههای زیرزمین بگذاریم چه برسد که بخواهیم وارد زیر زمین شویم.
بعضی شبها از زیر زمین صداهای عجیب و غریبی میآمد.
شبهایی که پدر آنجا بود، هیچ صدایی از زیرزمین شنیده نمیشد.
وقتی پدر از زیر زمین بیرون میآمد، لام تا کام با کسی حرفی نمیزد.
مادر رختخوابش را آماده میکرد و پدر مستقیم به رختخواب میرفت.
تا صلات ظهر میخوابید.
ما هم تا وقت بیدار شدنش لام تا کام حرف نمیزدیم.
میترسیدم صدایی از ما در بیاید و پدر جنی بشود.
این اصطلاحی بود که از مادر شنیده بودیم.
ما به چشم خودمان عصبانیت پدر را ندیده بودیم.
از مادر شنیده بودیم که پدر وقتی عصبانی شود، هیچ کسی جلودارش نیست.
مادر هیچوقت اجازه نداده بود ما عصبانیت پدر را ببینیم.
پدر که بیدار میشد، باز هم حرفی نمیزد. مادر بقچهی حمامش را به دستش میداد. حمام در آنطرف حیاط بود. معلوم نبود چرا در خانهای به آن درندشتی حمام نباید در خانه باشد.
وقتی برمیگشت، بساط ناهار آماده بود.
بعد از ناهار بود که حالمان را میپرسید و کمی با ما گفتوگو میکرد.
هیچکداممان جرئت نداشتیم بپرسیم که در زیرزمین بر او چه گذشته است.
مادر گفته بود که داستان زیرزمین جزو اسرار خانه است و نباید برای احدی آن را بازگو کنیم.
اصلاً مگر میتوانستیم؟
مگر کسی بود که بخواهد به ما گوش دهد؟
در مدرسه هیچ دوستی نداشتیم.
بچهها از ما دوری میکردند.
وقتی ما را میدیدند در سکوت غرق میشدند.
حتی تعویض مدرسه هم سکوتشان را نمیشکست.
ریحانه فقط چند ماه به مدرسه رفت و دیگر نتوانست فضای خفقانآور مدرسه را تحمل کند.
یک قانون نانوشته بین همهی بچههای دنیا وجود داشت. ما از آنها نبودیم. موجوداتی فضایی که لباس زمینیها را به تن کرده بودیم.
تا مدتها خواسته یا ناخواسته سکوت کرده بودیم و حتی بین خودمان هم حرفی از زیرزمین نمیزدیم. انگار که حرف زدن از آن زیرزمین، رازش را برملا کند.
تولد پانزده سالگیام همه چیز به یکباره تغییر کرد. وحشتی که از دور نظارهگرش بودم به یکباره به درونم نفوذ کرد.
سال پانزدهم عمرم بود.
مدتی بود که پدر سخت بیمار شده بود.
جسمش پیر و فرسوده شده بود. دیگر هیچ نشانی از روزهای جوانی در او نبود.
اوضاع زندگیمان خوب نبود.
نمیتوانست در محل کارش ظاهر بشود، ولی باز هر جمعه شب که میشد، با کمک مادر به زیر زمین میرفت.
با بدنی که دیگر اختیارش در دست خودش نبود. از زیرزمین که برمیگشت، پیرتر و افتادهتر از قبل بود.
تمام مدتی که در آن انباری منحوس به سر میبرد، مادر بیصدا گریه میکرد.
ریحانه کوچکتر بود و زود به خواب میرفت، ولی من هم مثل مادر بیدار میماندم و به آن انباری منحوس که پدرم را در خودش زندانی میکرد، فکر میکردم.
اسفند بود. روز تولدم.
پدر از همیشه بیحالتر.
به مادرم گفت که میخواهد با همهی ما حرف بزند. یکی یکی. اول میخواست با من حرف بزند.
هدیهی تولد.
با چشمانی که دیگر فروغی نداشت گفت: «باید رازی رو به تو بگم.»
حدس زدم راز زیرزمین را میخواهد بگوید. فکر کردم باید پدر به این وضع میافتاد تا راز زیرزمین را بگوید؟ دوباره گفت: «گفتن این راز برای تو مسئولیت میاره. میتونی قول بدی که انجامش بدی؟»
گفتم: «تا ندونم چی ازم میخواین که نمیتونم قولی بدم.»
پدر گفت: «به هرحال چه بخوای چه نخوای بعد مرگم تو باید از این خونه و زندگی مراقبت کنی.»
گفتم: «دور از جونتون. انشالله که به زودی از رختخواب بلند میشین و بعد اینم تا صدسالگی عمر میکنین.»
پدر لبخند تلخی زد و گفت: «پسر جون این تعارفات رو بذار کنار. من خودم میدونم که آفتاب لب بوم هستم و دیگه فرصتی ندارم. من از این بیماری خلاص نمیشم.»
بغضی که در سینه داشتم تبدیل به قطرات اشک شد.
پدر دستم را فشرد. دستش هیچ قوتی نداشت. انگار تکهای پوست بود که روی چند پاره استخوان کشیده شده باشد. آن مرد تنومند و چهارشانه که پرهیبش روی دیوار حیاط ما را میترساند حالا فقط چند پاره استخوان بود.
گفت: «بهم قول بده.»
گفتم: «پدر شما چی از من میخواین؟ این حال امروزتون به اون رازتون ربط داره؟»
پدر گفت: «اون راز توی اون زیر زمینه. اون زیرزمینی که این همه سال جرئت نکردین نزدیکش بشین.»
گفتم: «پدر دونستنش من رو به حال و روز شما میندازه؟»
پدر به کلاغی که پشت پنجره روی شاخه خشک و عاری از برگ درخت چنار نشسته بود، خیره شد و گفت: «نمیدونم. همش بستگی به روح خودت داره، من نمیتونم این راز رو به گور ببرم. یه گره توی زندگی هست که با رفتن منم باز نمیشه. شاید تو بتونی بازش کنی.»
و بعد چندثانیهای در سکوت، درخت چنار را تماشا کرد.
گفت: «این خونه رو با قیمت خیلی پایین خریدم. تقریباً هیچ پولی بابتش ندادم. فکر میکردم خیلی زرنگم. این خونه با این حیاط درندشت فقط مال خودم و زهره. فروشنده خیلی پیر بود. گفت که هیچ بچهای نداره که خونه رو بخواد براش ارث بزاره. فقط میخواد بفروشتش و مابقی عمرش رو بره یه جای خوش آب و هوا. از این درخت چنار متنفر بود. اون موقع زمستون بود. مثل حالا. درخت چنار مثل همین حالا برگی نداشت و به نظر میرسید که هیچوقت برگی به خودش ندیده باشه. فکر کردم وقتی خونه رو صاحب شدم، درخت چنار رو قطع میکنم و به جاش درخت ارغوان، یه بوتهی یاس، چندتا بوتهی رز هلندی و نسترن میکارم. میخواستم قشنگترین خونه رو برای مادرت درست کنم، ولی با اومدن فصل بهار متوجه شدم، چنین چیزی غیر ممکنه. این درخت چنار همیشه زمستونی بود. علاوه بر اون باغچه هم رنگ بهار رو به خودش ندید.»
پدر چشم از درخت چنار برداشت و به من خیره شد.
گفتم: «سعی کردم تو نبود شما توی باغچه چیزی بکارم، ولی مامان گفت که اون باغچه خاکش مشکل داره و هیچی توش عمل نمیاد، ولی من یواشکی کلی دونه کاشتم. مامان راست میگفت، هیچ کدومشون جوونه نزد.»
پدر گفت: «اینجا خود خود جهنم بود. بهشتی که قرار بود برای مادرت بسازم، توی جهنم به وجود نمیاومد.»
گفتم: «زمستون درخت چنار به زیرزمین ربط داره؟»
پدر یک لیوان آب از من خواست. برایش از پارچ شیشهای بالای سرش درون لیوان شیشهای آب ریختم و به دستش دادم. بعد از نوشیدن آب گفت: «تلاش برای قطع کردن درخت فایده نداشت. هر بار که اره به دست میشدم و سمت درخت میرفتم، اون کلاغها میاومدن بالای درخت مینشستند و قارقار میکردند. صداشون آزار دهنده بود. مادرت گفت که بهتره رهاش کنم و بزارم همینجوری بمونن. چندتا بوتهی گل رز گرفتیم و زیر درخت کاشتیم، ولی بوتهها به محضی که ریششون با خاک تماس پیدا میکرد، خشک میشدن. ریشههای درخت چنار مثل علف هرز کل باغچه رو گرفته بود. مادرت ترسیده بود. گفت انگار سِحر شده.»
پدر دوباره به درخت چنار خیره شده و گفت: «دست از سر باغچه برداشتیم. با خود خونه مشکلی نداشتیم. با هیچ تغییری مخالفت نمیکرد. فهمیدیم که اون طلسم و سحر به درخت چنار و باغچه ربط داره. باید وسایل اضافه رو میبردم زیرزمین. توی زیر زمین یه انباری بود. موقع خرید ندیده بودیمش. چون پشت کلی الوار پنهان شده بود. الوارا رو که برداشتم. اون در با چندتا قفل بزرگ پدیدار شد. باید رهاش میکردم؛ اما حس کنجکاوی رهام نمیکرد. حماقت کردم. مادرت گفت که بیخیال بازکردنش بشم، ولی من میخواستم از راز اون قفلها سر دربیارم.»
پدر چشمانش پر از اشک شد و گفت: «من خرابکاری کردم. من زندگی خودم، مادرت و زندگی شماها رو هم خراب کردم. نباید هیچوقت اون در رو باز میکردم.»
بیقرار پرسیدم: «اون تو چی بود؟»
گفت: «یک شبح، یک شیطان، یک موجود وحشتناک که زندگیم رو تسخیر کرد.»
نمیفهمیدم پدر چه میگوید. حرفهایش بیشتر به قصه و افسانه شبیه بود تا واقعیت. فکر کردم این لحظات آخر او را به هذیان گویی انداخته است، ولی بعد به تمام شبهایی که در زیرزمین گذرانده بود، فکر میکردم و نگران آن شبح درون زیرزمین میشدم.
پدر گفت: «هضمش برات سخته؟ نه؟ زیبایی مسحور کنندهایی داشت. یک صدای جادویی. من رو به سمت خودش کشوند. در یک آن انباری کوچک درون زیرزمین تبدیل به قصری زیبا شد. او ماهرویی بود که خدمتکاران زیادی داشت. به من لقب سوشیانت رو داد. یعنی نجات دهنده. من رو به خوابگاهش برد. خودش رو تسلیم من کرد. در واقع این من بودم که تسلیم شیطان شدم. وقتی از زیرزمین بیرون اومدم یه آدم دیگه شده بودم. با اینکه توی اون قصر و پیش اون روح شیطانی خوشحال بودم، ولی بعدش خسته شده بودم. هیچ انرژی نداشتم. دلم میخواست بخوابم. تا ابد بخوابم. مادرت مرتب شروع کرد به سوال کردن از من. من نمیخواستم جوابش رو بدم. شاید هم نمیتونستم. زبانم در اختیار خودم نبود. میخواستم فقط رهام کنه، ولی اون ول کن نبود. تموم مدت پشت در انباری مونده بود و منتظر مونده بود که من بیرون بیام. خودش جرئت نکرده بود، در رو باز کنه. من به قدری عصبانی شدم که برای اولین و آخرین بار دست روی مادرت بلند کردم. مادرت رو به قصد کشت زدم. بعد از شدت خستگی افتادم. خوابم برد. وقتی بیدار شدم تازه متوجه شدم که چه کاری کردم. انگار شب قبل نفرین شده بودم. به دست و پای مادرت افتادم و ازش خواستم من رو ببخشه.»
دهانم باز مانده بود: «مامان رو زدین؟ مامان هیچوقت هیچ دربارهاش نگفته. اون اصلاً میدونه اون تو چه اتفاقی افتاده؟ اون از وجود اون زن خبر داره؟»
گفت: «نه نمیدونه، ولی شاید حدس زده باشه. به هرحال سر بسته بهش گفتم که یه نیروی مرموز من رو اونجا میکشونه. من با اون موجود شیطانی ازدواج کردم. چارهای ندارم. باید هر هفته یکبار به دیدنش میرفتم. اگه نمیرفتم اون عصبانی میشد و شما رو اذیت میکرد.»
گفتم: «چرا از این خونه نرفتین؟»
پدر گفت: «کجا میرفتم؟ مگه دست خودم بود. من طلسم شده بودم. این خونه رو برای فروش گذاشتیم. حتی یه مشتری هم نیومد. اون فهمیده بود. گفت تا من نخوام نمیتونی از اینجا بری. گفت که اختیارم دست خودم نیست.»
گفتم: «حالا چی؟ میخواین من چیکار کنم؟»
پدر گفت: «باید بری پیشش و ازش بخوای من رو رها کنه. باید فداکاری کنی. اون به نیروی جوونی احتیاج داره.»
در چشمهای پدر خیره شدم. نمیتوانستم بفهمم چه چیزی از من میخواهد. فهمش برایم سخت و غیرقابل درک بود.
پدر دوباره گفت: «میتونی هم نری. میتونی هم تا ابد اون رو توی اون جا حبسش کنی، ولی این طلسم تا آخر روی تو میمونه. طلسمی که اجازه نمیده کسی نزدیکت بشه.»
گفتم: «پس این دوری بچهها از من، این غربت، طلسم اون بوده؟»
گفت: «برای ریحانه و مادرت باید فداکاری کنی. باید از خودت بگذری.»
گفتم: «چرا مگه تو براش بس نبودی. چرا باید ما رو طلسم میکرد؟»
پدر گریه کرد. در میان هقهق گریهاش گفت: «اون میدونست که من مادرت رو خیلی دوست دارم. اون گفته بود نباید نزدیکش بشم، ولی مگه میتونستم زنی که تمام زندگیم بود رو نبینم. اون انتقام عشق من به مادرت رو از شماها گرفت.»
پشت در زیرزمین ایستادم و به حرفهای پدر فکر کردم. اگر حرفی به مادر میزدم، محال بود راضی شود. این تصمیمی بود که خودم باید میگرفتم. به پدر گفته بودم که توانش را برای آخرین بار جمع کند و پشت در زیرزمین بماند، وقتی برنگشتم، آنجا را برای همیشه مهر و موم کند، ولی پدر از حال رفته بود.
ترس در تکتک سلولهایم رخنه کرده بود. صدای خسخس سینهی پدر از توی حیاط شنیده میشد. مادر بالای سرش بود. در تمام این سالها کنار پدر مانده بود. جایی را نداشت برود. بیکس و کار بود. دختری که تنها پناهش پدرم بود و پدری که زندگی عشقش را تباه کرده بود. به ریحانه فکر کردم. ریحانه باید عروس شود. باید بچهدار شود. باید شاد باشد. درخت چنار باید سبز شود. من باید ریشههای درخت چنار شوم.
با قدمهایی لرزان و پر تردید پلهها را یکی یکی پایین میرفتم.
روی هر پله میایستادم و به تکتک خاطراتم با ریحانه، مادرم، پدرم و حتی خشت خشت خانه فکر میکردم.
تردید مساوی بود با کنار کشیدن، با تباهی ریحانه. ریحانه باید خوشبخت میشد. پانزده سال بس است. اگر قرار باشد زندگیام عرضی نداشته باشد، طول زیاد به چه دردی میخورد. باید طول زندگیام را در عوض عرض زندگی ریحانه میدادم.
آخرین پله، سختترین پله بود. من کنار در انباری بودم. قفل را باز کردم و وارد آن دخمه شدم. دخمهای تاریک. هیچ نوری در آن دخمه نبود. سیاهی مطلق. به انتظار دیدن آن شبح ماندم. شبحی در کار نبود. سیاهی و تاریکی مطلق. چند دقیقه باید آنجا میماندم تا شبح ظاهر شود؟ به سیاهی خیره شده بودم. دقایق کش آمده بودند. فکر کردم من هم مثل پدر پیر شدهام. پاهایم میلرزید. چه کار باید میکردم. پدر گفته بود فقط باید وارد انباری شوم. خودش میآید. من فقط ایستاده بودم. کسی آنجا نبود. من درون سیاهی بودم و فکر میکردم که چقدر طول میکشد تا خاطراتم را فراموش کنم. آیا بعد من آنها رنگ شادی را خواهند دید؟ من در خودم و سیاهی غرق بودم که صدای فریاد مادر، سکوت وهمآور آنجا را شکست. مادر در دل شب جیغ میکشید و پدر را صدا میکرد.
زیرزمین را رها کردم.
پلهها را تا اتاق پدر، پرواز کردم.
چشمهای ریحانه سیلاب اشک بود. مادر رنگ به صورت نداشت. پدر با چشمهایی باز رو به درخت چنار، دیگر جان نداشت.
درخت جوانه زده بود.
یک پاسخ
کشش داستان خیلی خوب بود. درود بهت قلمت خیلی خوبه.