عزیزکم جلوی پنجرهی اتاقم روی لبه سیاه شیروانی که آب باران در گودال آن جمع شده دو گنجشک نشستهاند. یکی از آن دو کمی بزرگتر است و زیر چینهدانش، پرهای تیرهای دارد. درست مثل یک پیشبند یا دستمال گردن که مردها میبندند. نوکش روشنتر است و چشمانی درشتتر از دیگری دارد. آن یکی که کوچکتر است، پرهایش یکدست خاکستری است و سر کوچکی دارد. چندان زیبا نیست. راستش اصلاً زیبا نیست، ولی لابد در نظر جفتش زیباست که مدام برایش نغمهسرایی میکند. گنجشک مادهی نازیبا به او کمترین اهمیتی نمیدهد. او به فکر نوشیدنیاش است. پیدرپی توکش را درون گودال آب فرو میبرد. جرعهای که نوشید، سرش را بالا میآورد و نگاهی با غمزه به گنجشک نر میاندازد. گنجشک نر مست از این نگاه پرغمزه، دوباره نغمهای مستانه سر میدهد.
طبیعت برخی از حیوانات اینطور است. مادهها با آنکه زیبایی ندارند، ناز میکنند و نرها را به دنبال خودشان میکشانند؛ اما در عجبم از تو که با این همه زیبایی، باز خودت را مثل عروسک میآرایی و به دنبال این هستی که او نگاهت کند و او باز نگاهت نمیکند. کاش میفهمیدی که او جفت تو نیست و اگر بود، نیازی به این همه اصرار و تمنا نبود. تو خودت را برای او خوار کردهای. از همه چیزت گذشتهای تا او تو را دوست داشته باشد و او باز تو را دوست ندارد. تو برای او مثل عروسکی هستی که به وقت بازی با تو سرگرم میشود و هر وقت که تو را نخواست، به گوشهای پرت میکند.
تو باید از این گنجشک ماده یاد بگیری و خودت را دست کم نگیری. تو طبیعت خودت را فراموش کردهای. برای همین هم هست که به دنبال آن مرد بدطینت افتادهای. اگر از من میشنوی، چند وقتی را بیا اینجا و از آن مرد دوری کن. کمی برایش نباش. من قول میدهم که تمام مدت تو را سرگرم کنم که دلتنگش نشوی و دوباره فیلت یاد هندوستان نکند. یادت میآید، آن شبی که با پدرت دعوا کرده بودی و خودت را به خانهی رشت رسانده بودی؟ با اینکه اولش خیلی ناراحت بودی، ولی بعد حالت بهتر شد. من بلدم حال تو را خوب کنم. حالا هم یک جعبهی بزرگ از فیلمهای کمدی آماده کردهام که هر وقت آمدی، با هم ببینیم. البته یک دوچرخهی تازه هم گرفتهام که با هم به طبیعتگردی برویم. اینجا آبشارهای قشنگی دارد. تو میتوانی دوچرخهی تازه را سوار شوی. دوچرخهی قدیمی را هنوز نگه داشتهام.
اگر هیچ کدام اینها را دوست نداشتی، میتوانیم با هم به شهر برویم و خرید کنیم. این شهر مثل رشت نیست، شهر کوچکی است، ولی طبیعت زیبایی دارد. خانهای که گرفتهام نزدیک بازار است. شاید آن چیزها که تو دوست داشته باشی در اینجا پیدا نشود، ولی میتوانیم سبد حصیری را که برایم فرستاده بودی، برداریم و برویم خوراکی بخریم و بیاییم با هم آشپزی کنیم. من اینجا آش ترخینه را یاد گرفتهام. آش خوش طعمی است، میتوانم برایت آش درست کنم. دیروز از بالای قلعهی فلکالافلاک به پایین نگاه میکردم. دختری را دیدم که خیلی شبیه تو بود. خندهدار است که از آن بالا چطور فهمیدم شبیه تو است. راستش قیافهاش را که ندیدم. از آن بالا فقط از روسریاش فهمیدم که زن است. او از مردی که معلوم بود او را دوست ندارد، آویزان شده بود. کفشهایی پوشیده بود که راه رفتن را برایش سخت کرده بود. تو هم این روزها با کفشهایی راه میروی که راه رفتنت را دشوار کرده است. از من میشنوی، باید آن کفشها را دربیاوری و کمی با پای پیاده راه بروی.
میدانم شاید من بلد نباشم مثل مردهای دیگر با حرفهای قشنگ دلت را ببرم و عروسکبازی بلد نباشم، ولی بلدم با تمام وجود دوستت داشته باشم و پناهگاه امنت باشم که تو بعد از این همه سال هنوز هم برایم نامه بنویسی و از نگرانیهایت بگویی. خوب دیگر انگار گنجشک ماده راضی شد. درستش همین است. نباید همان اول دلش را بدهد. باید خوب ناز کند. این گنجشک ماده ناز کردن را خوب بلد بود. حالا در حال عشقبازی هستند و انگار اصلاً حواسشان به من نیست. عزیزکم به محض اینکه نامه بدستت رسید، بیفوت وقت خودت را به اینجا برسان. اردیبهشت اینجا خیلی زیباست. باید شهر را در این موقع از سال به تو نشان دهم. یادت باشد که اینبار من منتظر نامهات نیستم. اینبار فقط منتظر خودت هستم. شاید وقتی آمدی، بتوانیم با هم از درخت بالا برویم و یواشکی به لانهی گنجشکها نگاه کنیم.