هزاران داستان هست که باید ویرایش شوند و بعد منتشر شوند؛ ولی وقتی ایدهای تازه به ذهنم راه پیدا میکند، قادر نیستم ایدهی قبلی را ادامه بدهم.
میخواستم با همزه یا همان یای سریا بنویسم؛ ولی دیدم که ارتباطم با این ی جدا خیلی بهتر است.
امروز صبح نامهای به یک دوست نوشتم و تولدش را تبریک گفتم. دوست دارم برای تمام کسانی که برایم عزیز هستند، نامه بنویسم و تولدشان را تبریک بگویم.
تولد هستی در ماه رمضان افتاده است. کاش وقتی بزرگتر شده بود این اتفاق میافتاد. بچهها روز تولدشان مهمترین روز زندگیشان است و میخواهند به بازی و شادی و خوشگذرانی باشد. سال پیش روز تولدش با زبانهای روزه مشغول رنگ کردن خانه بودیم و به او قول داده بودیم که بعد اذان او را به شهربازی ببریم و شام و بعد هم کیک. دلش طوری آشوب بود که مجبور شدیم ساعت دو کار را رها کنیم و او را به دکتر ببریم. وقتی زیر سرم بود کیک خریدم و به خانهی مادر بردم و بعد از بیرون آمدن از زیر سرم به شهربازی رفتیم و در حال خوردن لیمونادش از این وسلیه به آن وسیله میرفت.
برای تولد امسالش هم از یک ماه زودتر یک کاغذی را روی کمدش چسبانده و هر روزی که میگذرد را علامت میزند و مابقی روزها را میشمارد. زیر کاغذش نوشته است روز کادوها و بازی و شهربازی.
کلاس نقاشی امروز صبح برگزار نشد. در عوض فرصتی شد برای اینکه بیشتر بنویسم.
برای پیدا کردن تاریخ تولد دوستم به ایمیلم مراجعه کردم و اخطار تمدید دامنه را دیدم. دامنه را تمدید کردم. از اردیبهشت سه سال پیش این وبگاه را راه انداختهام.
دیدگاهی که استادم برای متنم نوشته بود را در میان نامهها دیدم. هیچ تاییدی به اندازهی تایید استاد نمیتواند شاگرد را به ادامهی مسیر دلگرم کند.
گربه پشت در خانه از صبح التماس میکند و من دوباره به خاطر خراب کاری دیشبش دلگیرم و نمیخواهم دیگر به او جلوی خانه غذا بدهم. باید صبر کند تا موقع پایین رفتن از خانه، در حیاط برایش غذا بریزم.
امروز قرار است دختر را برای خرید لباس بیرون ببرم. کمی بزرگ شده است. قدش بلند شده ولی هنوز اندامش باریک است. لباس پیدا کردن در این سن و سال کمی سخت میشود.
وقتی دختردایی مریم هم سن و سال حالای او بود یک بار با ما به خرید آمد. میخواستیم برایش مانتو بگیریم و هیچ مانتویی تن او نبود. باز خوب است که حالا مثل قدیم نباید در به در به دنبال مانتو باشیم.