لیلا علی قلی زاده

مروی بر خاطرات بهمن ۱۴۰۲

سراغ نوشته‌های پیشین می‌روم. به گمانم باید نوشتن در وبلاگم را جدی بگیرم. این وبلاگ پل ارتباطی من با دنیای بیرون است یا شاید لازم باشد تمام نوشته‌های پیشین را از بین ببرم، ولی دل‌کندن از آن‌ها سخت است. نوشته‌هایم مانع از فراموشی‌ام می‌شود. چرا باید نوشته‌های پیشین را از بین برد وقتی به یادآوری خاطرات مایه‌ی لبخندت می‌شود؟

در ساعت هشت شب بهمن ماه ۱۴۰۲ نوشته‌ام:

بالاخره خانه ساکت شد. شوق نوشتن را از دست داده بودم. به زحمت پاهای زخمی‌ام را روی این زمین سنگلاخ می‌کشیدم.

کارهایم چندبرابر شده است. وسواس تمیزی به جانم افتاده است؛ ولی از پسش برنمی‌آیم‌. توانم کم است. به خودم تلقین می‌کنم که از پسش برخواهم آمد، ولی نمی‌شود. می‌خواهم با تکنیک تبسم، کارها را روی روال بیندازم. بعضی جاها جواب می‌دهد، ولی در خانه احساس کسی را دارم که از او سوء استفاده شده است.

وقتی این نوشته را می‌خوانم یاد تکنیکی می‌افتم که مادرم در یک فایل صوتی گوش داده بود و اصرار داشت ما هم آن را گوش بدهیم. با خواهرم چقدر مسخره بازی درآوردیم و مدام به هم زنگ می‌زدیم و هر وقت از زندگی می‌نالیدیم تکنیک تبسم را با خنده به هم یادآوری می‌کردیم. حالا که این مطالب را می‌خوانم یاد آن روزها می‌افتم و خنده‌ام می‌گیرد. فکر می‌کنم چرا در آن لحظه فقط سختی‌ها را می‌دیدم و حالا با یادآوری‌اش شیرینی روزهای گذشته را. حالا که فکر می‌کنم می‌بینم خوب است که نوشته‌هایم را پاک نکرده‌ام. خوب است که همه‌شان را جایی حفظ کرده‌ام. هرچند برخی از آن نوشته‌ها بی‌اهمیت باشند و از سر استیصال نگاشته شده باشند، ولی اهمیتش بعد از سال‌ها مشخص می‌شود. این که در آن لحظه چه تصوری از دنیا و مافیهای آن داشتم روی تفکرات روزهای بعدم هم تاثیر می‌گذارد.

دوباره خواندن خاطرات بیست و هشتم بهمن را از سر می‌گیرم:

دختر در کلاس زبان است. همسرم خانه‌ی مادرش است. دیروز بعد از هفت سال در دورهمی دوستانه‌ای بچه‌های دبیرستان شرکت کردم، خبرش به عالم و آدم رسید. سپرده بودم به کسی نگوید. امروز که زنگ زده بودم حال مادر همسرم را بپرسم، با کنایه با من حرف می‌زد. هربار که به او زنگ می‌زنم و متلک بارانم می‌کند به خودم قول می‌دهم که دیگر با او تماس نگیرم، باز هم یادم می‌رود. از ترس این کلمه‌های ناراحت کننده، نمی‌توانم به کسی زنگ بزنم.

فکر می‌کنم دلم نمی‌خواهد روی بدی‌های دیگران تمرکز کنم. دلم می‌خواهد فقط خوبی‌هایشان را ببینم. شاید احمقانه و ساده‌دلانه باشد، ولی اینطوری خیال خودم راحت‌تر است. دیگر دلم انبانی از کینه نمی‌شود. وقتی هر حرفی را به خوبی تعبیر کنیم دیگر هیچ غصه‌ای به دل راه نمی‌دهیم.

چه زود گذشت. انگار همین دیروز بود که به تولد تنها رفته بودیم و قرار گذاشته بودیم، زود به زود تجدید دیدار کنیم. پس چه شد؟

قهرمان فروتن ترجمه‌ی بدی دارد. فقط هم یک ترجمه از این کتاب وجود دارد. روی اعصاب است. دلم می‌خواهد زمان بیشتری برای خواتدن کتاب داشتم، ولی کارهای خانه فرصت‌سوز است.

قهرمان فروتن را نصفه و نیمه رها کردم. یادم باشد از نو خواندنش را شروع کنم. به پیشنهاد استاد آن را خریده بودم. چقدر در خواندن کتاب شلخته هستم. کتاب‌های نیمه‌کاره‌ی زیادی روی دستم مانده است. از باز بودن پرونده‌ی کتاب‌ها بیزارم. حالا آخرین انار دنیا، شب هول برای بار دوم، حکمت‌ها، جزء از کل و کلی کتاب دیگر هم دارم.

باید زمان بیشتری داشته باشم، ولی بعد این سوال در ذهنم شکل می‌گیرد که آیا در لحظه‌ی مرگ به این فکر می‌کنم که کاش کتاب‌های بیشتری خوانده بودم؟

برق هم آمد. این روزها راس ساعت هشت برق می‌رود و ده صبح دوباره خانه نورانی می‌شود. مشکلی با این برنامه ندارم. خوبی‌اش این است که وقت و بی‌وقت نیست و می‌شود برنامه‌ریزی کرد. به هرحال آدم‌ها عادت می‌کنند. مثل همین فیلترینگ که به آن عادت کرده‌ایم دیگر اعتراضی نداریم.

 

لیلا علی قلی زاده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

This site uses Akismet to reduce spam. Learn how your comment data is processed.