در حال اصلاح مقالهای بودم. عصبی بودم. فکر میکردم بیشتر ایراداتی که ویراستار از مقاله گرفته است با قصد و غرض شخصی بوده است. البته سعی میکردم آنها را اصلاح کنم و بعد با متن تند ویراستار مواجه میشدم.
چندبار خواستم از ادامهی کار انصراف بدهم. یاد یک دوست افتادم که به قدری همه را با نقدهای تندش آزار داد که ما هر روز دعا میکردیم، این کارش را متوقف کند و بالاخره یک روز خودش از گروه ما خداحافظی کرد.
فکر کردم احساسات هم مانع بزرگی بر سر راه اهداف ما هستند. اگر نتوانیم احساساتمان را کنترل کنیم، انرژی منفی این احساسات ما را از پای در میآورد.
برای کنترل کردن احساساتم تلفن همراهم را کنار گذاشتم و سعی کردم روی نمایشنامهی شنود در قطار کار کنم. نمایشنامه را با یک بحث احمقانه که تمامی نداشت به اتمام رساندم. برخی از زوجین با وجود عدم تفاهم، سالها در کنار هم میمانند و مدام باهم بحث میکنند.
نمایشنامه که تمام شد، وبسایتم را باز کردم تا نمایشنامه را روی سایت بارگذاری کنم که با پیام میتراجاجرمی عزیر مواجه شدم. پیامش درست دربارهی همان مقالهای بود که ویراستار رهایش نمیکرد و مدام میخواست با ایرادات الکی، اعتماد به نفسم را تخریب کند. با خواندن این پیام دلگرم شدم و دوباره نوشتم.
دیروز دختر برای عسلی یک بالشت، چند توپ کوچک و یک خرگوش کوچک قرار داد. یادم است وقتی آبی چشمهای خرگوش را با نوکش کنده بود، یک ساعت تمام گریه کرده بود ولی حالا به راحتی اسباببازیهایش را در اختیار عسلی قرار میداد.
عسلی حسابی لوس شده است. فکر نمیکنم دیگر بتوانیم او را از این منطقه دور کنیم.
دیروز وقتی از باشگاه برمیگشتم جلوی پلههای ورودی منتظر من نشسته بود و با من دوباره به طبقهی سوم آمد. روی رختخوابش نشست و با نگاهش از من خواست که نوازشش کنم.
دختر همسایه روی عسلی اسم دیگری گذاشته است. به نظر او چشمهای عسلی سبز است. به دخترم گفته بودم وقتی غرق خواب میشود، چشمهایش رنگ دیگری پیدا میکند. انگار کمی رنگ آبی وارد چشمهایش میشود. احتمالن دختر همسایه عسلی را خوابآلود دیده است.
همینطوری با یک واژهای که به ذهنم خطور میکند، آهنگی را جستجو میکنم. آهنگ موسیقی متن سریال شیاطین داوینچی میآید. این سریال را ندیدهام. حتی برای دیدنش هم کنجکاو نیستم، هرچند که اسم داوینچی کمی وسوسهام میکند ولی این روزها کمتر مجال دیدن فیلم و سریال را دارم. فیلم پیانیست را دو هفتهای هست که دانلود کردهام ولی مدام یادم میرود، تماشایش کنم. قرار بود آخر هفته مجموعه جوجهتیغیها را تمام کنم ولی فرصت نشد.
شبانهروز برای همه بیست و چهار ساعت است. علت اینکه برخی مدام از کمبود زمان شکایت میکنند، برای اهمالکاریشان است. یعنی کاری که باید در اولویت قرار بدهند را مدام به زمان بعدی موکول میکنند. اینروزها کمی اهمالکار شدهام. خودم این را میدانم.
بالاخره امروز به سراغ ایمیلم میروم و جواب نامهی امینه را میدهم. امینه دوست صمیمیام است ولی نمیدانم میتوانم او را ببینم یا نه. نباید دوستیها به خاطر اینکه دیداری نیست بر هم بخورد. گاهی واقعن نمیشود. چند روز به این فکر میکردم که اگر زهرا نزدیکم بود و قرار بود همدیگر را مدام ببینیم، رابطمهمان شاید به این خوبی نبود. من آدم روابط حضوری نیستم. دنیای کتابها را بیشتر دوست دارم.
بعد از جواب دادن به نامهی امینه، موسیقی را پخش میکنم. هستی شروع به رقصیدن میکند. تند و خشن. جور دیگری نمیشود با این موسیقی رقصید. به چشمهایش که پر از خشونت شده نگاه میکنم و فوری ایدهی داستانم شکل میگیرد.
داستان را مینویسم و فوری بعد از بازبینی منتشرش میکنم. به سراغ وبلاگ شاهین کلانتری میروم. یک جمله مرا به فکر وا میدارد که آیا انتشار فوری داستانم درست بوده یا نه؟
شهوت ارائه آسیبزاست. شاهین کلانتری
بعد از ساعت سه به طور کل نوشتن و خواندن را رها کردم. عزیز زنگ زده بود. یک ساعتی با عزیز حرف زدم. عزیز ماجرای گردنبند دومتریاش را تعریف میکرد. احساس کردم جوان شده است. به مادرم میگویم عزیز عاشق ماجراست. باید ماجرایی باشد تا دردهایش را فراموش کند. اگر عزیز باسواد بود، شاید نویسنده میشد.
به خانهی مادر آمدیم. با خواهرم تانک بازی میکنیم. بعد هم دزد و پلیس، خیلی خوش میگذرد.
پدر حوصله ندارد. گاهی بیحوصله میشود. وقتهایی که بیحوصله است، نباید با او حرف بزنیم. باید اجازه بدهیم گرهها را آرام آرام در ذهنش باز کند. محمد که میآید، حالش بهتر شده است.
پدر همرا با مادر و خواهرم سه نفری به هستی هجوم میآورند که بیخیال گربه شود.
گربه چه آزاری برای آنها دارد، نمیدانم. هستی ناراحت شده است. به او میگویم باید قوی باشی، حتی اگر با نظراتشان مخالفی، قبول کن که راست میگویند و بعد کار خودت را بکن.
ساعت ده به خانه میآییم، عسلی گرسنه مانده بود. برایش کمی شیر میگذارم.