لیلا علی قلی زاده

بعد از بَعد


کتاب بَعد از استفن کینگ را تا میانه‌های داستان یکسره خواندم. به فصلی رسیدم که راوی ادعا کرد که این یک داستان ترسناک است. شب از ساعت یک شب گذشته بود. با اینکه چندان درگیر کتاب‌ها نمی‌شوم ولی احساس کردم که بهتر است خواندن بقیه داستان را به روز موکول کنم.

با آمدن روز، درگیر کارهای خانه و رسیدگی به امورات دخترک شدم و فرصتی برای خواندن کتاب پیش نیامد. شب وسوسه‌ی ادامه‌ی داستان مرا رها نکرد و بقیه‌ی داستان را ادامه دادم. آن فصل از داستان مربوط به درگیری راوی با موجودی بود که روح سریولت را تسخیر کرده بود. این روزها درگیر دنیای برزخ و سفر روح هم هستم. شاید برای همین خاطر است که زیاد دست و دلم به نوشتن نمی‌رود و بیشتر ترجیح می‌دهم که داستان‌های مربوط به ارواح را بخوانم. تا زمانی که چشمانم گرم شود، داستان را ادامه دادم؛ ولی دیگر خواب نبودم. در خواب، بیدار بودم و دائم سریولت را دور و برِ خودم می‌دیدم. مردی با سری که از شلیک گلوله متلاشی شده است و گوشت سرش به بیرون پاچیده است. چندین بار در جایم نشستم و به این فکر کردم که این‌ها همه تأثیرات داستان است. عجیب است که ترسی از داستان نداشتم ولی ذهنم درگیر بود.

صبح وقتی برای نوشتن صفحات صبحگاهی بیدار شدم، احساس کردم کسی پشت کتاب‌ها ایستاده است و مدام کتاب‌ها را جابجا می‌کند. باز هم به خودم گفتم که توهم است و سعی کردم ذهنم را با چیز دیگری درگیر کنم. صدای نفس‌های دخترک، ریتم عجیبی داشت. فِ، فِ، فِ، دا، دا، دا، ری، ری، ری. از روی تخت بلند شدم و اطراف را دوباره بررسی کردم، صدای نفس‌های دخترک منظم شده بود. کسی در کتابخانه به دنبال کتاب نبود. باز سرم را روی بالشت گذاشتم و کتاب به دست دراز کشیدم. دوباره همان صدای نا‌منظم نفس‌ها و کسی که در کتابخانه به دنبال کتاب می‌گشت.

این‌بار نشستم و با دقت بیشتری در تاریکی شب، اطرافم را جست‌وجو کردم. تصویر سریولت در آینه بود. با چشم‌هایی آتشین مرا نظاره می‌کرد.

ولی این یک داستان ترسناک نیست. من فریاد نزدم. فقط بلند شدم و چراغ را روشن کردم. حالا سریولت رفته بود.

لیلا علی قلی زاده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.