دیوارهای پشتبام خانهشان بلند بود. خانهشان مرتفعترین ساختمان آن شهرک بود. همهی خانهها یک طبقه بودند و خانهی آنها سه طبقه بود. پشتبامشان به هیچ کجا مشرف نبود. دیوارهای بام به قدری بلند بود که برای تماشای خیابان باید نردبان میگذاشتند و از دیوار بالا میرفتند. دیوارهای پشتبام سیمانی بود و هیچ روزنهای نداشت که بتوانند بی هیچ وسیلهای، خودشان را به بالای دیوار برسانند. پشتبام فضای خوبی بود برای شبهای تابستان.
نزدیک غروب دو زن که از قضا با هم فامیل بودند، میآمدند و پشت بام را میشستند. پشه بندها را وصل میکردند. رختخواب میآوردند و در کف پشه بندها پهن میکردند تا برای خواب شب آماده شود. صبح به صبح پشهبندها و رختخوابها جمع میشد. صبح تا غروب، پشتبام قلمرو بیبدیل بچهها بود. پدرها و مادرها خیالشان راحت بود که جای بچهها در پشتبام امن است. دیوارهای بلند حفاظ خوبی برای آنها بود. چهار بچهی شیطان روی پشتبام همواره به رقص و پایکوبی مشغول بودند. حوصلهشان که سر میرفت، قلاب میگرفتند و بالای دیوار میرفتند. روی لبهی دیوار مینشستند به تماشای پشتبامهای همسایه. تمام آرزوی بچهی بزرگتر فرار از حصار پشتبام بود؛ اما وقتی از بالای دیوار به پشتبامهای همسایهها نگاه میکرد، ترس برش میداشت. سرش گیج میرفت و فوری خودش را عقب میکشید؛ اما هر شب در خواب میدید که از پشت بامی به پشتبام دیگر میدود ولی دیگر نمیتواند به پشتبام خودشان برگردد و بعد با گریه از خواب میپرید. هرچه بزرگتر میشد این ترس بیشتر میشد؛ اما نمیتوانست جلوی میل خودش برای نشستن روی لبهی بام و راهرفتن روی دیوار را بگیرد. بزرگتر که شد، دیگر بچههای کوچکتر را با خودش همراه نمیکرد. کابوسهای شبانهاش به او نوید اتفاقی وحشتناک را داده بود. پشتبام رفتن را خودش غدغن کرد. بعد یک بار که داشت تبحرش را به دوستان تازهاش نشان میداد و روی لبههای پشتبام همسایه راه میرفت، سرش گیج رفت و خواست از پشت بام پایین بیاید. که بچهها نردبان را از زیر پایش بیرون کشیدند. پایش به پله نرسیده از پشتبام افتاد. در فاصلهی میان زمین و آسمان صدای جیغ بچهها را شنید. بعد حتی صدای افتادنش را هم نشنید. هیچ دردی نبود. دیگر هیچ صدایی نشنید. چند دقیقه یا چند ساعت گذشت، در هیچ کجا نبود. انگار روحش از جسمش جدا شده بود و در یک خلا گیر افتاده بود. وقتی چشم باز کرد، دید در حیاط خانهی همسایه تنهاست و هیچ کدام از بچهها نیستند. بیهیچ دردی از جا برخاست و به تمام بدنش دست کشید. نه قطرهای خون و نه حتی یک لکهی سیاه. همهجایش سالم بود. در را باز کرد و از خانهی همسایه که روبروی خانهشان بود، به خانهی خودشان آمد. بعد از آن دیگر پایش را به پشتبام نگذاشت. به دیوارهای بلند نزدیک نشد و با بچههای همسایه هم بازی نکرد. ترسوهای خائن دوستان خوبی نبودند.
8 پاسخ
داستانک جالب بود. در کودکی و جوانی کنجکاوی و میل به تجربهکردن بر ترس غلبه میکنه. به این معنی که ترس وجود داره اما حس کنجکاوی حس قویتریست.
بله شاید همین حس کنجکاوی که باعث میشه ادم احتیاط رو از دست بده
لذت بردم از خوندن این داستانک❤
ممنونم از نظر پر مهرت
آخرش برام مبهمه.🥲
چرا مبهمه. اون بچه ها خودشون نردبون رو از زیر پاش کشیدن و بعد از ترسشون حتی به کسی نگفتن که یکی افتاده روی زمین
یاد خودم افتادم. با اینکه از تاب بازی با سرعت زیاد میترسیدم همیشه این کار رو انجام میدادم. سالها کابوس تاببازی روی صخرهای که زیرش یه دره عمیقه میدیدم و با ترس از خواب میپریدم.
به نظرت چرا با وجود ترسهامون این کار رو میکردیم؟