ماجرای آشنایی من با نه داستان
غیر از کتابهایی که دوستان همفکر پیشنهاد میدهند یا استادم در وبینارهایش معرفی میکند، گاه به گاه کتابی را در کتابخانهی محله میبینم که توجهم را جلب میکند. آن را امانت گرفته و به خانه میآورم. با توجه به وقت محدود و موعد تحویل غالبن سراغ کتابهای کم حجمی میروم که بتوانم در یک نشست آن را بخوانم.
وقتی اسم جی. دی سیلنجر را روی کتابی با عنوان نه داستان دیدم، در امانت گرفتنش تردید نکردم. قبلن کتاب ناطوردشت را از این نویسنده خوانده بودم و شیفتهی گیرایی و جسارت قلمش بودم.
ترجمههای موجود از نه داستان:
کتاب نه داستان با ترجمهی احمد گلشیری، کاوه میرعباسی و آسیه شهبازی در باز نشر فارسی موجود است.
نه داستان، مجموعهای از داستانهای کوتاه است که کتاب در دست من با ترجمهی آسیه شهبازی بود. ترجمههای دیگری را هم بررسی کردم. از داستان اول این مجموعه یک پاراگراف از هر ترجمه میآورم تا خودتان انتخاب کنید که کدام ترجمه را میپسندید.
“روزی خوش برای صید موز ماهی
نود و هفت مرد آگهی پرداز نیویورکی در هتل اقامت داشتند و خطوط راه دور را اشغال کرده بودند، به گونهای که دختر اتاق ۵۰۷ ناچار شد برای برقراری تماس از ظهر تا ساعت دو و نیم بعدازظهر منتظر بماند. البته بیکار نمانده بود و از وقتش استفاده کرده بود. مطلبی را در مجلهی جیبی بانوان، با عنوان «رابطهی جنسی، لذت یا عذاب» خوانده بود. شانهاش را شسته، موهایش را شانه کرده و دامن کت کرم رنگش را از لک و پرز پاک کرده بود.” ترجمهی آسیه شهبازی انتشارات آوای مکتوب
“یک روز عالی برای موزماهی
نود و هفت کارگزار تبلیغات نیویورکی توی هتل بودند و تمام خطوط راه دور تلفن را قبضه کرده بودند، در نتیجه دحتر ساکن اتاق ۵۰۷ ناچار شد از ظهر تا حدود ساعت دو و نیم صبر کند تا تماسش برقرار شود. البته در این مدت بیکار ننشست. مقالهای خواند در یک مجله زنانهی جیبی با عنوان«آمیزش جنسی، مسرت یا مصیبت؟» بعد شانه و برس سرش را شست، لکهای را از کت و دامن بژش پاک کرد.” ترجمه کاوه میرعباسی انتشارات ماهی
قبلن این کتاب با عنوان «دلتنگیهای نقاش خیابان چهل و هشتم» با ترجمه احمدگلشیری توسط انتشارات ققنوس به چاپ رسیده بود.
وقتی هر دو ترجمهای که در دست داشتم را بررسی کردم، متوجه شدم که آسیه شهبازی جملات کوتاهتری به کار برده است. همچنین کلمات سادهتری را برای رساندن مفهوم، استفاده کرده است.
نه داستان برای چه کسانی مناسب است؟
داستانهای کوتاهی که در این مجموعه آمده است، برای تمام افرادی که به داستاننویسی علاقه دارند، راهنمای بسیار خوبی است. سیلنجر خیلی خوب، مکانها و موقعیتها را توصیف کرده است. داستانهایش را به شیوهای روایت کرده است که پایان آنها شوکی به خواننده وارد میآورد. البته این داستانها برای خوانندهی عامی که کتاب کم خوانده و داستان کوتاه زیاد نخوانده است، چندان کششی ندارد. داستانها برشی از زندگی یک شخصیت است. وقتی خوب با شخصیت و افکارش در غالب دیالوگ آشنا شدیم، شوک به ما وارد میشود. شروع چندان جذابی ندارد؛ اما اگر کمی حوصله کنیم و با داستان همراه شویم، از پایان آن متعجب میشویم. برای فهم داستانهای این مجموعه گاهی باید به عقب برگردیم و داستان را از نو بخوانیم. داستان یک روز خوش برای صید موزماهی چنین داستانی است. شما با یکبار خواندن سرسری داستان متوجه پایان آن نمیشوید. وقتی به عقب برگردید و به صورت تحلیلی آن را بخوانید، متوجه میشوید که چه اتفاقی افتاده است و چرا شخصیت داستان بهیکباره چنین تصمیمی گرفته است.
از تأثیرگذارترین داستانهای این کتاب، داستان یک روز خوش برای صید موز ماهی و داستان تدی است که هر دو با مرگ شخصیت اصلی داستان به پایان میرسد. مرگی عجیب و غیرقابل باور. خواننده تا چند دقیقه نمیتواند سادگی این مرگها را هضم کند.
داستان مورد علاقهام در این کتاب داستان «برای آسم، با عشق و پلشتی» است. نامهای که زندگی یک سرباز را تغییر میدهد.
بخشی از داستان تدی
سیلنجر به فلسفهی ذن در آیین بودا علاقهمند بود و در داستان تدی زمانی که از تناسخ وداها صحبت میکند، این اثرگذاری به خوبی مشهود است. بخشی از داستان تدی را بسیار دوست داشتم. خدا را احساسی دوست ندارم. چون احساس بههیچ وجه قابل اطمینان نیست.
نیکلسون پس از سکوتی کم و بیش طولانی پرسید: «خدا را دوست داری مگر نه؟ آیا همین نقطهی قوت صحبتهایت نیست؟ با توجه به آنچه که از آن نوار شنیدم و آنچه که ال بابکوک گفته است…»
تدی گفت: «بله که دوستش دارم، اما احساسی دوستش ندارم. او هرگز نگفته که احساسی دوستش داشته باشیم. اگر من خدا بودم نمیخواستم که مردم احساسی دوستم داشته باشند. اصلاً روش قابل اعتمادی نیست.»
Ощущение ненадежно
The feeling is not reliable
بخشی از داستان دوران غمگسار دامیر اسمیت
در طول همین چند ساعتی که از بیمارستان برگشته بود، این سومینبار بود که کتاب آن زن را باز میکرد و یادداشت کوتاه صفحهی اول کتاب را میخواند. صاحب کتاب با جوهر و به خطی ریز به آلمانی نوشته بود: «خدای من، زندگی جهنم است.» قبل و بعدش هیچ نبود. ایکس دقایقی به آن صفحه زل زد و کوشید تحتتأثیر آن قرار نگیرد، هرچند کار آسانی نبود. بعد با شور و شوقی که هفتهها میشد به سراغش نیامده بود، تهماندهی مدادی را برداشت و زیر آن یادداشت به انگلیسی نوشت: «ای پدران و ای آموزگاران، با خود میاندیشم که بهراستی جهنم چیست؟ به باور من، جهنم چیزی نیست جز رنج انسانی که از عشقورزیدن عاجز است.»
نه داستان، مجموعهای به یاد ماندنی از یک نویسندهی منزوی
در نقل قولی از فردی ناشناس خواندم “مجموعهای از بهترین داستان کوتاههای یکی از منزویترین نویسندگان جهان” این نقل قول مرا به سمت داستان زندگی سیلنجر کشاند. چرا سیلنجر فردی منزوی بود؟
سیلنجر به شدت از روزنامهها و خبرنگاران دوری میکرد. همسران جوانش و ارتباطش با دختران جوان شایعهی داشتن یک نوع پدوفیلیا را برای او به وجود آورده بود. برای همین او درهای خانهی روستایی خودش را به سوی خبرنگاران بسته بود و به هیچ وجهی اجازه نمیداد که از نوشتههای او اقتباس کنند.
برای آشنایی با سیلنجر و راز انزوای او این مطلب را بخوانید.
نوشته شده توسط لیلا علیقلیزاده
4 پاسخ
چه خوب معرفی کردی.
من خیلی درباره کتاب ناطوردشت سلینجر شنیده بودم وقتی سراغش رفتم و خوندم خیلی باهاش ارتباط نگرفتم با اینکه کلی تعریف کرده بودن ازش. شاید با سلیقه من جور نبود.
منم بار اول ارتباط نگرفتم. بار دوم ولی دوسش داشتم
متشکرم از شما. حالا دیگه بیشتر اینجا میام. سایتتون پر و پیمون شده. کتابهای خوبی معرفی میکنید. لازمه که برچسب «معرفی کتاب» رو زیر این نوع پستها بگذارید.
چشم ممنون از راهنماییتون.
از بازخورد پر مهرتون هم ممنونم